آیا آمریکا درخاورمیانه غافلگیر شده است؟
محمد قوچانی
نیمهی خردادماه سال 1388 هنگامی که باراک حسین اوباما رئیسجمهوری ایالات متحده آمریکا در دانشگاه الازهر مصر نخستین خطابهی خویش خطاب به جهان اسلام را با السلامعلیکم آغاز کرد گمان نمیبرد جوانان مسلمان به این زودی پیام او را دریابند و در کمتر از دو سال موج چهارم دموکراسی شکل گیرد. در ایران مرسوم است که سخنرانی اوباما را با نطق کارتر در حضور محمدرضا شاه در دو سال پایانی عمر سلطنت پهلوی قیاس کنند.
گرچه شباهتهای این دو دموکرات، کارتر و اوباما، بسیار است اما حداقل میان این دو نطق شباهتی وجود ندارد؛ به همان اندازه که خطابهی اوباما چشمانداز متفاوت و تازهای را پیش روی سیاست خارجی آمریکا میگشاید و به یک معنا پیشبرنده است، نطق کارتر به شدت ارتجاعی بود. کارتر و اوباما هر دو موقعیتشناسان ضعیفی بودند چراکه رایحهی انقلابهای مصر و ایران را درنیافتند و در کنار دیکتاتورهای دو کشور در تهران و قاهره عکس یادگاری گرفتند با این تفاوت که کارتر ایران را جزیرهی ثبات خواند و اوباما در هر جملهی سخنرانی خود نقاط تشنج میان اسلام و غرب را برشمرد و سعی میکرد برای عبور از آنها راهحل ارائه کند.
البته اوباما هم مانند سلف ناکام خود دیر به فکر افتاد و سرعت تحولات به گونهای بود که جوانان مصر از آمریکا هم عبور کردند و هرچند از حسنی مبارک و ولیعهدش جمال هنوز به ایمنالظواهری نرسیدهاند اما اگر هر چه زودتر قدرت در مصر از شورای نظامی به دولت مدنی انتقال نیابد شانس چهرههای ملی – اسلامی مانند محمد البرادعی و عمروموسی نیز کمتر خواهد شد. این در حالی است که جیمی کارتر که میخواست جان کندی عصر خود باشد و با شعار حقوق بشر به قدرت رسید آنگاه که دهان به ستایش محمدرضاشاه گشود به جای برشمردن نسبت حکومت وقت ایران با معیارهای دموکراسی، وجوه امنیتی حکمرانی سلطنتی را تحسین کرد.
اما چرا اوباما در قاهره و در الازهر تا این اندازه از نسبت اسلام و دموکراسی گفت؟ چرا نظریهپردازان سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در پناه انتخاب یک رئیسجمهور سیاه باسابقهی مسلمان سعی میکنند «اسلام هراسی» بهخصوص در اروپای شمالی را لجام بزنند و خود را دوست مسلمانان جلوه دهند؟ چرا برخلاف سیاستمداران لائیک که نیکولا سارکوزی رئیسجمهوری فرانسه نماد آنهاست، سیاستمداران آمریکایی میکوشند از تفاهم جهان اسلام و جهان غرب حرف بزنند؟ آیا دموکراسیسازی در افغانستان و عراق با دموکراسی شدن در مصر و تونس نسبتی دارد؟ آیا دموکراسی در جهان اسلام یک توطئهی آمریکایی است که اسلامگرایان ترکیه کارگزار آن هستند و جنبش جوانان مصر آلت فعل آنها؟ آیا آمریکا همچون دانای کل قصهها، انتهای داستان را میداند؟ این پرسشها در واقع از تحلیل بدبینانهای شکل گرفته است که عراق و لیبی را صورت عریان سیاست خارجی پوشیدهی آمریکا در مصر و تونس و کل جهان عرب و اسلام میداند و در مقابل تحلیل خوشبینانهای قرار دارد که انقلابهای عربی را از جنبش نهضتهای بیداری اسلامی و ضدغربی میداند و آمریکا را مغبون بزرگ بهار عربی میشمارد و هر دو تحلیل هم در حاکمیت ایران هواداران جدی دارد و هم پیش از آن که بر گزارههایی تجربی و علمی متکی باشد واجد اهدافی ایدئولوژیک و استراتژیک و بیش از جنبهی توصیفی، صورتی تجویزی دارد. اما گزارش علمی داستان چیست؟
به نظر میرسد جهان پس از 11 سپتامبر شاهد موج تازهای از دموکراسی شدن است. موجهای دموکراسی نظریهای است که ساموئل هانتیگتون دانشمند علم سیاست در پایان جنگ سرد طرح کرد اما حتی او به سختی میتوانست نقش مهم جهان اسلام در تحولات دموکراتیک را پیشبینی کند. بدون وفاداری به جزئیات نظریهی هانتیگتون و در بازخوانی و بازسازی نظریه او میتوان موج اول دموکراسی شدن را از غربیترین نقاط جهان غرب آغاز کرد. اولین دموکراسیهای جهان به شکل ابتدایی و تکاملنیافته ظاهراً در جزیرهی بریتانیا و سرزمینهای پست هلند شکل گرفت؛ در جریان نهضتهای انگلیسی که به تدوین ماگناکارتا (منشور کبیر) و انقلاب شکوهمند در فاصلهی چند قرن شکل گرفت و در جریان نهضت استقلال هلند از اسپانیا و پیدایش جمهوریهای بازرگانی و پادشاهی مشروطه در این کشور کوچک.
جالب اینجاست که انگلیسیها برای تثبیت نظام پارلمانی در کشور خویش دست به دامان شاهزادههای هلندی شدند و با یاری آنها نظام استبدادی سلطنتی را برانداختند. اما دموکراسی انگلیسی – هلندی به موج تبدیل نشد تا زمانی که مهاجرنشینهای آمریکایی شکل گرفت و در اینجا نیز سنتهای انگلیسی - هلندی با هم صادر شدند. نیویورک این مهمترین شهر انگلیسیزبان جهان در واقع نیوآمستردام نام داشت و به دست مهاجران هلندی تأسیس شد که بعداً با فتح آن از سوی انگلیسیزبانها به یورکنو تغییر نام داد. تبادل فرهنگها سبب شد نهضت استقلال و دموکراسی آمریکا بار دیگر به اروپا بازگردد و انقلاب کبیر فرانسه گرچه به جهت عظمت اجتماعی و مردمیاش مشهورترین نهضت سیاسی جهان معاصر شد اما در واقع آخرین تحول در موج اول دموکراسی بود که میتوان آن را موج آتلانتیک نامید و در چهار کشوری آن را ردیابی کرد که هر یک به نوعی در کنار اقیانوس اطلس شمالی خفتهاند: بریتانیا، هلند، آمریکا و فرانسه. موج دوم دموکراسی اما با فاصلهی بسیار پس از جنگ دوم جهانی راه افتاد.
چهار دموکراسی آتلانتیک ضمن آن که در درون برای طبقهی متوسط آزادیهای مدنی قابل ملاحظهای فراهم آورده بودند اما بر بستری از استعمار شکل گرفته بودند که موجب ثروتمندی طبقه متوسط و بورژوازی آتلانتیک میشدند. دولتهای بریتانیا و هلند و سپس فرانسه و آمریکا نیروی دریایی قدرتمندی داشتند که سرزمینهای بسیاری در آسیا و آفریقا را به مستعمرات دولتهای خود تبدیل میکردند. کمپانیهای هلند شرقی و هند غربی شکل گرفتند و دولتهای بازرگانی بیش از پیش در این چهار کشور مقتدر شدند. سرزمینهای بسیاری به نام هند هلند و هند بریتانیا فتح شد و گویی هند به اسم مستعار همهی مستعمرات تبدیل شد. همین وضعیت رشک دولتهای نوخاستهی اروپایی را برانگیخت و با اتحاد آلمان و ایتالیا در اروپای مرکزی آنان نیز طالب نظامهای مستعمراتی شدند و در جستوجوی هندِ خودشان برآمدند و شعلهی جنگهای جهانی را برافروختند.
در فاصلهی سنتهای لیبرالی بهخصوص فقدان بورژوازی و نظام تجاری مستقل از دولت بلافاصله به نظامهای فاشیستی تبدیل شدند و از دل جمهوری بیمار وایمار و مشروطه ضعیف ایتالیا، هیتلر و موسولینی برآمدند. اما این نظامهای فاشیستی جنگ دوم جهانی را به محور آتلانتیک (آمریکا، بریتانیا و تا حدودی فرانسه) باختند و موج دوم دموکراسی در اروپای مرکزی شکل گرفت. محور این موج قلب اروپا بود و به نوعی کشورهایی را دربرمیگرفت که تابع سنت لاتینی بودند و به این جهت به تدریج و تأخیر به جنوب اروپا (بهخصوص اسپانیا) و به شمال اروپا (تا اسکاندیناوی) رسید.
گرچه سال 1921 آغاز قطعی دموکراسی در سوئد محسوب میشود اما ثبت این دموکراسی را میتوان در عصر جنگ سرد دید. در سال 1974 دولت سوئد قانون اساسی جدیدی را تصویب کرد که دموکراسی امروز آن مدیون این قانون است. دربارهی استقلال ذاتی موج دوم دموکراسی به سختی میتوان قضاوت کرد. دموکراسیهای آلمان و ایتالیا به شدت محصول اشغالگری آمریکا و بریتانیاست. سنتهای ضددموکراتیک در این دو کشور چنان قدرتمند بودند که تنها با اشغال نظامی، نظام سرمایهداری لیبرال دموکراسی را بر آنها حاکم کرد.
این ضعف پایههای دموکراسی در اروپا به حدی بود که حتی در دورهی جنگ دوم جهانی بخشی از نخبگان فرانسه به دولتی فاشیستی تن دادند و دولت ویشی برای اولین بار در دو سدهی اخیر با حذف نامهایی چون جمهوری و مشروطه، حکومت فرانسه را «دولت» خواند و خاطرهی انقلاب فرانسه را بایگانی کرد. در اسپانیا نظام فاشیستی پس از مدتی مدارا با دولتهای سرمایهداری از درون دچار تحول شد و به دموکراسی تبدیل شد. در نهایت با طرح مارشال و تزریق سرمایه، پول و رونق دادن تجارت و شریک ساختن آلمان و ایتالیا در باشگاه دولتهای ثروتمند جهان، دولتهای دو کشور دموکراسی شدند. اما حزب کمونیست ایتالیا و حزب کمونیست آلمان شرقی همچنان غیردموکراتیک ماند تا زمانی که موج سوم دموکراسی شکل گرفت.
موج سوم دموکراسی را باید موج اروپای شرقی نامید. موجی که از لهستان آغاز شد. مذهبیترین کشور شرق اروپا که با نفوذ یهودیان و کاتولیکها دموکراسی نشد. سر بر آوردن دموکراسی در جمهوریهای لهستان و چک الهامبخش دیگر ملتهای منطقه شد و به تدریج اروپای شرقی به دموکراسی تبدیل شد. اوج نهضتهای دموکراسی جایی شکل گرفت که هنوز سنتهای روسی حضور داشت. روسها که برای نزدیک به نیم قرن شرق اروپا را در دستان دیکتاتورهای کمونیستی اسیر کرده بودند هنوز در سرزمینهای اسلاو قصد داشتند از وقوع دموکراسی جلوگیری کنند. نبردهای خونین در صربستان و قتل عام اقلیتهای مسلمان نشان از این زایمان سخت دموکراسی داشت.
پس از آن با دخالتهای روشن بنیادهای ظاهراً غیردولتی اما عمیقاً معتقد به نظام آمریکا موج دموکراسی در حوزهی استحفاظی روسیه شکل گرفت. انقلابهای مخملی در صربستان، اوکراین، گرجستان و قرقیزستان دایرهی وسیعی از اروپای شرقی تا آسیای مرکزی را در برگرفت و اگر قدرت نظامی و اقتصادی روسیه نبود هم کشورهای بیشتری را در برمیگرفت و هم خود روسیه را در مینوردید.
واقعهی 11 سپتامبر اما غرب را متوجه منطقهی مهمتری کرد. جهان اسلام که نقطه ثقل آن خاورمیانه (آسیای غربی) و شمال آفریقاست. در دورهی جنگ سرد آمریکا و بریتانیا ترجیح میدادند در این منطقه از نظریهی «نه به کمونیسم» پیروی کنند. براساس این دکترین هر رژیمی میتوانست بر منطقه حاکم باشد به شرط آنکه کمونیستی نباشد. مشابهی این دکترین در آمریکای جنوبی هم اجرا شده بود. به همین علت نظامهای فاشیستی در شیلی و آرژانتین از نظامهای سوسیالیستی در کوبا و نیکاراگوئه قابل دفاعتر مینمود. آمریکا در ایران از کودتا علیه مصدق و در شیلی از کودتا علیه آلنده جانبداری کرد و دولتهای محافظهکار و مرتجع در عربستان و شیخنشینهای خلیج فارس را بر دولتهای مترقی و نظامی در مصر و سوریه و لیبی ترجیح میداد.
با پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی تاریخ مصرف این دکترین به پایان رسید. همزمان با موج سوم دموکراسی در اروپای شرقی، ایالات متحده آمریکا گذار به دموکراسی در آمریکای جنوبی را هم تحمل کرد. دولتهای سوسیالیست در برزیل و شیلی شکل تازهای از همزیستی با سرمایهداری را ارائه کردند و ایالات متحده این اصلاحات در چارچوب نظام حاکم بر جهان را پذیرفت و نتیجه بدی هم نگرفت اما در خاورمیانه کار آمریکا دشوارتر بود. سه مسأله مهم در خاورمیانه مانع دموکراسیسازی قلمداد میشد:
دردرجه اول: خاورمیانه فاقد موتور دموکراسی بود. هر یک از موجهای دموکراسی قلب تپندهای داشتهاند که خون دموکراسیخواهی در رگ ملتهای منطقه خود پمپاژ میکردند. در موج اول (منطقه آتلانتیک) به نظر میرسد هلند نقش مهمی در صادرات دموکراسی داشته است. در موج دوم (منطقه اروپای مرکزی) چون این موج دموکراسی وجود نداشت که سایهاش بر سر منطقه بیفتد نیروهای متفقین به اشغالگری دست زدند و در موج سوم لهستان این نقش را در اروپای شرقی بازی کرد. موتور دموکراسی در خاورمیانه میتوانست ایران باشد که صد سال قبل اولین انقلاب دموکراتیک منطقه را حتی قبل از آنکه آلمانیها یا ایتالیاییها در اروپا به دموکراسی برسند راه انداخته بود اما قرار گرفتن آمریکا در مقابل انقلاب اسلامی ایران مانع از آن میشد که غرب بتواند به ایران به چشم یک متحد دموکراتیک نگاه کند.
انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 میتوانست به راستی پدرخوانده موج تازه دموکراسی نام گیرد. اهداف این انقلاب جمهوریخواهانه و روشهای آن مدنی و صلحجویانه بود اما زودآمدگی ایرانیان سبب شد انقلاب ایران نتواند در این مقام قرار گیرد. انقلاب ایران در شرایطی پیروز شد که جنگ سرد خاتمه نیافته بود، اتحاد شوروی مانع موج سوم دموکراسی بود، آمریکا هنوز دیکتاتوریهای فاشیستی را بر جمهوریهای سوسیالیستی ترجیح میداد و چپهراسی بیماری اصلی سیاست خارجی آمریکا بود. حمایت آمریکا از دیکتاتوری پهلوی و نقش آن در براندازی دموکراسی مصدق موجب بدنامی ایالات متحده شده بود و در مقیاسی منطقهای آمریکا با حمایت از صدام حسین در جنگ با ایران کارنامهی خود را نزد انقلابیون ایران تیرهتر میکرد. آمریکاییها البته در نیمهی دهه 60 متوجه این اشتباه استراتژیک شدند و سعی کردند با فروش تسلیحات و تلاش برای برقراری روابط سیاسی با ایران به نقاط ضعف سیاست خود اذعان کنند اما انقلابیون مخالف غرب در ایران مانع این فرآیند شدند.
اشتباهات مکرر آمریکا در سیاست خاورمیانهای پس از پایان جنگ هم ادامه یافت. تحلیل آنان دربارهی جمهوری اسلامی مبتنی به دو خطای راهبردی بود، خطای اول اینکه آنان تفاوتهای جدی اسلامگرایی شیعی و اسلامگرایی سنی را درنیافتند و القاعده و طالبان این مجال را یافتند که در پناه سیاستهای آمریکا برای تضعیف اسلامگرایان ایران سازمان القاعده را تأسیس کنند و با دلارهای آمریکایی و ریالهای سعودی پس از مبارزه با کمونیسم واقعه 11 سپتامبر را رقم زنند.
از سوی دیگر آمریکاییها با سیاست مهار دوجانبهی ایران و عراق و با وجود حمایتهای صریح اتحاد شوروی از رژیم بعثی عراق عملاً به شکلگیری دیکتاتوری به نام صدام حسین کمک کردند که هدفش فراتر از نابودی ایران بود. با واقعهی 11 سپتامبر آمریکاییها متوجه هر دو اشتباه خود شدند و در غرب و شرق ایران دشمنان ایران و آمریکا را از قدرت عزل کردند اما کینههای کهن میان ایران و آمریکا بهبود نیافت و حتی با قدرت رسیدن میانهروها در ایران و آمریکا امکان طراحی این راهبرد فراهم نشد که موج تازهای از دموکراسی در جهان بهوجود آید.
ایالات متحده به دموکراسیسازی در جهان اسلام، عراق و افغانستان روی آورد و از دموکراسی شدن در منطقه غفلت کرد. نهتنها دوستان مرتجع خود در عربستان و شیخنشینهای خلیج فارس را وادار به دموکراسی شدن نکرد بلکه با دشمنان قدیمی خود در لیبی هم سازش کرد. در واقع مسألهی دوم آمریکا در منطقه یعنی نفت همچنان بر سیاست خارجی آن سنگینی میکرد. آمریکا نمیخواست باور کند که ملتهای عرب و مسلمان بهتدریج در پرتو درآمدهای نفتی به طبقه متوسط تازهای تبدیل شدهاند که دیکتاتوریهای نفتی را تحمل نمیکنند حتی اگر این دیکتاتورها بهترین دوستان آمریکا باشند.
جالب اینجاست که عمق استراتژیک شرکتهای نفتی در آمریکا به حدی است که حتی هنوز بعد از وقوع بهار عربی آنها نمیخواهند بمب ساعتیای که در عربستان آمادهی انفجار است و چاشنی آن در بحرین کوک شده است را جدی بگیرند. تحول در جهان عرب از کشورهای غیرنفتی مانند تونس و مصر آغاز شده و به بحرین و یمن هم توسعه یافت. اما ایالات متحده برخلاف موج سوم دموکراسی به صورت منفعلانه تنها پس از قیام مردم لیبی متوجه پایههای لرزان قذافی شد.
اما عجیبترین مسألهی موج چهارم دموکراسی موقعیت اسرائیل در سیاست خارجی آمریکاست. مسألهی اسرائیل و فلسطین فارغ از تبلیغات دولتی در ایران چنان برای مردم خاورمیانه مهم است که آمریکا نمیتواند تا حل این مسأله با نگاهی خوشبینانه به جنبشهای دموکراسی خاورمیانه نگاه کند. انقلاب مدنی مصر با وجود فرسنگها فاصله از بنیادگرایی، به شدت ضداسرائیلی است و این نه به علت خصلت ایدئولوژیک این انقلاب که به سبب ارزش هویتی مبارزه با اسرائیل در خون و خوی و تاریخ ملت مصر است که خواستار عذرخواهی اسرائیل از کشتار نظامیان مصر است. در سوریه به نحو شگفتانگیزی آمریکا و اسرائیل با تردید به خواست مردم سوریه مینگرند چراکه حکومت سکولار بشاراسد را از حکومت مبهم آینده سوریه قابل اعتمادتر میدانند و این همه از آن تئوری کهنهی جنگ سرد برمیخیزد که دیکتاتوریهای کنترلشده را از دموکراسیهای رها شده بهتر میدانند.
واقعیت این است که موج چهارم دموکراسی غیرقابل پیشبینیترین موج دموکراسی برای جهان غرب است. این موج با انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 آغاز شد که فارغ از تجربهی موجود، خواهان تأسیس دولتی دموکراتیک در منطقه بود. غرب جنگ را بر ایران تحمیل کرد تا دموکراسی نوپای ایران در سالهای 1357 تا 1360 را زمینگیر کند اما از درون این جنگ سه پدیده شکل گرفت که هر سه بر ضد غرب بود: اول غربستیزی در ایران، دوم نظامیگری در عراق و سوم بنیادگرایی سازمان یافته در افغانستان. آمریکا برای درمان این سه مشکل خود پروژهی ناموفقی را در نزدیکی به ایران پیش برد که به علت تحولات سیاسی در ایران و قدرت گرفتن بنیادگرایان مسیحی در آمریکا ناکام ماند و غربستیزی را تشدید کرد.
در عین حال در گام بعدی کوشید صدام و طالبان را ساقط کند. آنها ساقط شدند اما دموکراسیسازی در عراق و افغانستان هم به شدت شکننده شد. در عراق تروریسم به جزء زندگی روزمره تبدیل شد و در افغانستان انتخابات به تقلب کشیده شد. دموکراسی هر دو کشور به شدت متکی به سربازان آمریکایی است و به خصوص در افغانستان حکومت کابل بدون پنتاگون و سیا نمیتواند حاکمیت خود را بر کل افغانستان تثبیت کند بهخصوص آنکه طالبان به پاکستان کوچ کرده و در همسایگی بمب اتمی زندگی میکنند.
نهضتهای دموکراسیخواهی در شمال آفریقا اما باثباتتر از دموکراسیسازیهای آمریکا در عراق و افغانستان هستند. انقلاب مدنی در مصر و تونس به پیروزی رسیده است و قابل پیشبینی است که در هر دو کشور دولتهای مدنی شکل گیرد اما این دولتهای مدنی الزاماً غربگرا نخواهند بود. این دولتها روابط عادلانهتری با آمریکا و اسرائیل تنظیم خواهند کرد و با کمک موتور تازه دموکراسیخواهی در خاورمیانه یعنی ترکیه بیش از پیش اسرائیل را در فشار قرار میدهند. ترکیه در عصر جنگ سرد یک جمهوری نظامی بود از مدل همان دیکتاتورهای ضدکمونیستی آمریکای جنوبی.
اما اسلامگرایان ترک با پیش بردن پروژهی اسلام میانهرو و با خوششانسی در انتخاب زمان مناسب برای دموکراسیخواهی توانستهاند پروژهی غرب منهای اسرائیل را طراحی کنند. ترکیه در ماه گذشته همزمان با یک کرشمه دو کار کرد. اول دوستی خود با غرب را در قالب پیمان ناتو ثابت کرد، دوم نیز اسرائیل را از خاک خود اخراج کرد و برای اولین بار آمریکا به منافع غرب بیش از منافع اسرائیل بها داد.
نهضت دموکراسی شدن در خاورمیانه موج چهارم دموکراسی در جهان است. موجی که دیر یا زود همه جهان عرب را دموکراتیک میکند و آمریکا و اسرائیل هم چارهای جز پذیرش آن ندارند حتی اگر دولتهای مدنی آینده خاورمیانه متحد اسرائیل نباشند. خاورمیانه دارای طبقه متوسطی شده که دیگر دیکتاتوری را برنمیتابد. روزگاری یاسر عرفات در برابر خواست برگزاری انتخابات آزاد در فلسطین به آمریکاییها گفته بود پیروز این انتخابات حماس خواهد بود و بازنده اسرائیل و آمریکاییها حرفشان را پس گرفته بودند. اکنون اما ملتهای خاورمیانه به پیش آمدهاند. نهضت دموکراسی شدن در مقابل دموکراسیسازی آمریکا قرار گرفته است. آمریکا در کشورهایی که طبقه متوسط مدرن و جامعه مدنی و بخش خصوصی مستقل ندارد با ارتش دموکراسی میسازد چنان که در آلمان و ژاپن و عراق و افغانستان چنین کرد و در لیبی نیز با ارتشهای متحده غربی قذافی را ساقط کرد اما مردم مصر و تونس مدنیتر از آن هستند که پشت ارتشهای غربی قرار گیرند.
جنبش دموکراسی شدن سه ضلع دارد: اول جنبشهای اجتماعی جدید که از طریق مبارزه مدنی و صلحآمیز و مدرن و نظامهای ارتباطی نو به پیروزی میرسند، دوم، نظامهای انتخاباتی ناتمام و غیردموکراتیک مانند نظام انتخاباتی مصر و تونس و سوریه که احزاب شبهنظامی مانند حزب حاکم بر مصر یا حزب بعث سوریه را بر مردم حاکم ساختهاند اما در عین حال از درون همین نظامهای انتخاباتی ناقص و ناکارآمد نخبگان منتقد و اپوزیسیون درون نظام مانند عمروموسی برمیخیزند و چسب قدرت را شُل میکنند و سوم قواعد جدید حقوق بینالملل بهخصوص حقوق بشر که حمایت حکومتهای غربی از دیکتاتوریهای شرقی را ناممکن میسازد.
ملت در صحنه، انتخابات ناقص و نظام بینالملل حساس سه ضلع تحول دموکراتیک در خاورمیانه هستند. هر یک از این سه ضلع که نادیده گرفته شود، دموکراسی شدن به دموکراسیسازی یا دیکتاتوری ماندن تبدیل میشود. اگر انتخاباتی در کار نباشد این نظام بینالملل است که دموکراسی تراز خود را بر ملتها حاکم میکند چنان که در لیبی چنین شد و چنان که در بحرین چنین نشد. لیبی و بحرین دو روی سکهی دموکراسیسازی است، یکی دموکراسی با سرنیزه و دیگری دیکتاتوری با سرنیزه، اما دموکراسی شدن در جهان عرب تنها از یک راه ممکن است؛ راهی که ملت مصر رفت. راهی که حتی باراک حسین اوباما وقتی در نیمه خردادماه 1388 در قاهره سخن میگفت آن را پیشبینی نمیکرد.