تفاوتها و شباهتهای «حزب توده ایران» دههی 20 با سال 50 در گفتوگو با محمدعلی عمویی:
اگر به تاریخ رجوع کنیم، به نظر میرسد که حزب توده ایران در دهه 20 البته با ذکر شرایطی، به حزب توده ایران در سال 57 شبیه است. از این لحاظ که تازه شروع به سازماندهی میکند. گروهی از اعضای برجستهاش از زندان آزاد شدهاند یا از تبعید برگشتهاند. هر دو با شوروی که در آن زمان وجود دارد، رابطه دارند و از آن نیرو میگیرند. یعنی به طور کلی فضای مشابهی را تجربه میکنند. بنابراین قصد ما این است که شما تفاوتهایی را که در این دو دوره در خصوص فعالیت و بازسازماندهی حزب توده ایران وجود داشت، چه از تجربه شخصی و چه از دانستههایتان، بیان کنید.
مشابهتها و تفاوتهای قابل ملاحظهای در این دو دوره حیات حزب توده ایران وجود دارد؛ البته مشابهتها بیشتر است ولی به هر حال بیان تفاوتها چه بسا بتواند مفید واقع شود. اگرچه حزب توده ایران در دهه 20 ادامهدهنده سیاستهای حزب کمونیست ایران بود ولی حزب خیلی جوانی بود و اگرچه بنیانگذارانش عمدتاً همرزمان دکتر تقی ارانی بودند اما در محفل روشنفکری سالهای 1315 و 1316 کار میکردند و نه فعالیت در تشکیلاتی قابل ملاحظه. البته این بخش مربوط به حزب کمونیست که سرهنگ سیامک، کامبخش و دیگران بودند، لو نرفت، آن قسمت همچنان بود و حضورش در تجدید حیات حزب یا پایهگذاری حزب نوین، یعنی حزب توده ایران، مؤثر بود. بیشتر آن بخش روشنفکری و شاگردان دکتر ارانی کمکی بودند به حزب توده ایران که یک حزب جوان بود.
البته غرضم از بیان جوان در واقع در عرصههای بغرنج پس از شهریور 20 است که نیاز به تأمل بیشتر برای سیاستگذاری دارد. به نظر میرسد که در این دهه بیتوجهیها یا احیاناً خام طبعیهایی از خودش بروز داده است. واقعیت این است که حزب توده ایران مثل تمامی احزاب کمونیست جهان در یک رابطه رفیقانه و برادرانه بود، آنچنان که مخاطب همدیگر، حزب برادر بود. همه این احزاب مانند حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، حزب کمونیست فرانسه، حزب کمونیست لبنان، در چهارچوب یک انترناسیونالیسم، روابط رفیقانه و برادرانه داشتند اما آنجا که پای منافع ملی کشور مطرح میشد، کمونیستها میهندوستترین افراد جامعه خودشان بودند و جان در راه حفظ منافع ملی خودشان میدادند.
البته از اینکه لفظ ملی به کار میبرم، سوءتفاهم نشود، قصدم ناسیونالیسم نیست. ناسیونالیسم یک ویژگی بورژوازی است. اغلب میهندوستی را به شکل نادرستی برای ملییون اطلاق میکنند. ملییون و ناسیونالیستهای ما به لحاظ خاستگاه طبقاتی و منافع خاص طبقاتیشان، به کشورشان دلبستگی دارند اما در واقع به منافع طبقاتی خودشان دلبستگی دارند. بنابراین وقتی میهن ما یعنی سرزمینی که آباء و اجدادمان در آن پرورش یافتهاند و فرهنگ خاص، اقتصاد و سیاست معینی را در محدودهای معین، حفظ کردهاند با خطر مواجه شود یا خطری برای تمامیت ارضی به میان بیاید، باید برای دفع تجاوز از همه بیشتر فداکاری کنند. شاید بد نباشد که مثالی بیاورم؛ حزب توده ایران در جنگی که عراق بر ایران در بدو انقلاب تحمیل کرد- با توجه به حساسیت بسیار زیادی که سپاه و سایر نیروهای مسلح جمهوری اسلامی نسبت به نیروهای چپ و به ویژه حزب توده ایران داشتند- به رفقای خود فراخوان داد و از آنها خواست تا به جبهه بروند.
اما زمانی که حس شد ممکن است، حساسیت زیاد نیروهای مسلح جمهوری اسلامی، تعبیر به نفوذ کردن در جبههها شود، از رفقا خواسته شد تا عقب بنشینند. بنابراین آنجا که پای منافع ملی کشورمان مطرح شد، موضوع قطع جنگ را در مقطع بازپسگیری خرمشهر ارائه کردیم. خیلیها نگران این موضع حزب توده ایران بودند، چراکه شعار مهم «جنگ، جنگ تا پیروزی» گفته میشد- شعاری که در واقع، شعار اصلی نیروی حاکم بر این مملکت بود- حزب باید به صحت این سیاست خیلی باورمند باشد. بنابراین نه فقط به صورت شعار بلکه به صورت نامه کتبی از جمله برای شخص آقای هاشمیرفسنجانی، دیدگاههایمان را بیان کردیم. رفتار ما در دفاع از تمامیت ارضی ایران، از پختگی رهبری حزب توده ایران از درک واقعیات جامعه ایران و هچنین درک نیروهایی که در تحمیل سیاستها نقش دارند و نقشی که امپریالیسم در گرم نگه داشتن کانون فتنه در منطقه که میتوانست مورد سوءاستفاده نیروهای اشغالگر باشد، حکایت داشت. اما این پختگی را هنوز رهبری حزب در دهه 20 نداشت.
حزب با اینکه رهبران کارکشتهای داشت اما همان طور که ابتدا گفتم، مثل همه کمونیستهای دنیا، اتحاد شوروی و حزب کمونیست اتحاد شوروی را یک حزب برادر و یک کشور مترقی دوست ملل جهان میدانست، در نتیجه عواطف برادرانه خیلی صادقانهای نسبت به آن وجود داشت اما نوع مناسبات، قاعدتاً باید بر پایه همین توصیفاتی که ارائه شد، باشد. وقتی که اتحاد شوروی خواهان نفت شمال شد، اگرچه این درخواست در مقایسه با قراردادی که شرکت نفت ایران و انگلیس در جنوب با ایران داشت، به مراتب بیشتر به نفع ایران بود و حتی وجود چنین قراردادی میتوانست با یکدیگر مقایسه و میزان غارتگری نفت ایران و انگلیس نمایانتر شود ولی یک پختگی سیاسی معینی که باید در رهبری حزب میبود تا از چنین تقاضایی حمایت نکند، دیده نشد.
نمایندگان حزب در مجلس شورای ملی آن زمان، وقتی که آمریکاییها خواهان چنین امتیازی میشوند، همراه با دکتر مصدق با چنین چیزی مخالفت میکنند. در مورد مشابهش هم باید همین کار را میکردند ولی این کار را نکردند. بنابراین پایه بسیار مضری شد برای نوع روابط دو نیروی اساسی جامعه ایران، نیروی چپ و ملی. مصدق، در تمام طول آن دهه، مظهر نیروهای ملی جامعه ایران بود ولی آثار و عوارض آن نوع سیاستگذاری رهبری حزب، موجب شد تا در طول تاریخ ایران، از آن به بعد همواره عقدهای برای ملییون ما باقی بماند. رهبری حزب میتوانست در آن مورد هم موضع پختهتری اتخاذ کند تا چنین عوارضی نداشته باشد.
شما میگویید، رابطهای که رهبری حزب در سال 1357 با اتحاد جماهیر شوروی داشت، نسبت به دهه 20، رابطهای به مراتب مستقلانهتر و پختهتر بود؛ در صورتی که منتقدان حزب، این موضوع را برعکس میدانند، یعنی دهه 20 را مستقلتر میدانند.
این موضعگیری به دلیل آن است که این منتقدان به سیاستهای درونی حزب، واقف نبودند. مسائلی که در رهبری یک حزب میگذرد قاعدتاً با آن چیزی که در سیاست عمومی آن عرضه میشود و به کار میگیرد، تفاوتهایی دارد. به گمان من در دهه 20، روابط آشکار به علت شرایط ویژهای که در آن دهه بود- حضور نیرورهای متفقین در ایران- نوعی رابطه عام وجود داشت، نه فقط توسط دبیر اول حزب بلکه اعضای رهبری حزب با وکس آمد و رفت و دوستی داشتند. وکس وجود داشت؛ برنامههای فرهنگی زیادی برگزار میشد که خیلیها در آنجا حضور داشتند. ولی برای رهبری حزب، این نگرش که میتوانستند چه اتهامی بزنند یا مخالفان چه سوءاستفادههایی میتوانستند بکنند، باید وجود میداشت.
همچنان که از بدو فعالیت حزب توده ایران، اتهام «جاسوس روسها»، ترجیعبند کلام مخالفان و ضد کمونیستها بود. البته تصور من این است که حزب هر قدرهم رعایت میکرد، خصیصه ضد کمونیستی، ضد شوروی و ضد تودهای وجود میداشت. یعنی هرقدر حزب رعایت و ملایمت میکرد، به هیچ وجه از این سخنان در امان نبود. با این همه، اینگونه واکنشها نافی دقت در سیاستگذاری رهبری حزب نبود. یک نمونه بگویم؛ در سالهای اول انقلاب با دعوتنامهای از طرف سفارتخانه شوروی برای برگزاری مراسمی در خصوص جشنهای انقلاب اکتبر که در محل سفارت انجام میشد، مواجه شدیم.
کتباً دعوتنامه فرستاده شد اما ما از رفقایمان خواستیم تا با وجود چنین دعوتی، از رفتن به سفارت شوروی خودداری کنند. اگرچه روابط برادرانه حزب ایجاب میکرد تا ما به این دعوت حتماً پاسخ مثبت بدهیم اما ما درست عکس آن را انجام دادیم چراکه میدانستیم، وقتی گفته میشود، «تودهای روسی»، هرچند با نرفتن ما، این نگاه تغییر نخواهد کرد اما دیگر این فکر هم در اختیار نیست تا گفته شود که رهبران حزب در جشن انقلاب اکتبر در سفارت شوروی شرکت کردند. من این تفاوت را در رعایت این جنبهها میبینم. در دوران دهه 20 رفت و آمدها و مناسبتها از رهبری تا بدنه خیلی وسیع بود. تقریباً همیشه در وکس، خانه دوستی ایران و شوروی، دوستان و رفقای ما بودند ولی این بار، ما میزان حساسیت و نوع تبلیغاتی را که در این زمینه ممکن بود عرضه شود را حس کرده بودیم و میدانستیم. به همین دلیل، از جمله صحبتهایی که با رفقایی که از مهاجرت برگشته بودند، مطرح شد، رعایت این نوع موارد بود.
ما یک شعبه روابط بینالملل داریم، حزب کمونیست شوروی هم دارد، این شعب برای همین گونه روابط است؛ هیچ ادعایی ندارد که نوع دیگری رابطه وجود داشته باشد. این سیاست کلی حزب بود. اما در پاسخ به منتقدان، بله؛ یک مقداری این انتقاد وارد است اما این یک اقدام فردی بوده است و نه سیاست کلی حزب. معمولاً سیاست کلی حزب را هیأت سیاسی تعیین میکند. خط کلی هیأت سیاسی این بود که روابط بین احزاب، باید از طریق شعب انجام گیرد و این نوعی رفتار انفرادی کسانی بود که چنین روابطی را بهوجود آورده بودند. اینجا بود که گفته منتقدان این دوره، مدرک دارد. اما از این نوع رفتار در دهه 20 فراوان بود. بنابراین این مورد بر خلاف تصمیم هیأت سیاسی بود.
یعنی روابط خاصی که بعضی از رهبران یا کادرهای حزب با جماهیر شوروی داشتند، بر خلاف قصد و تصمیم هیأت سیاسی و کمیته مرکزی حزب بود؟
همین طور است. به همین علت هم بود که مسأله تأکید روی رهبری جمعی، جزء وصیتنامه برخی از رفقای ما است. این در حقیقت معطوف است به بحثهای درون رهبری که این اقدامات عملگرایانه و تکروانه برخی از رفقای رهبری مورد انتقاد قرار میگرفت. مشابه این مسائل به صورت عام در دهه 20 وجود داشت که اگر آنجا بیشتر بود به علت عدم پختگی و عدم تجربه بود. اما در دهه 50 و سال 57 رهبری حزب، پختگی کامل داشت؛ کما اینکه خط کلیاش را هیأت سیاسی تعیین کرده بود. اگر رعایت نشده به علت این است که اصل رهبری جمعی، رعایت نشده است. یعنی انتقادی است که از درون خود حزب مطرح میشد. به ویژه در هیأت دبیران به صورت بسیار قاطع مطرح میشد.
تفاوت دیگری که شاید در مورد حزب توده دهه 20 با حزب توده دهه 50 دیده بشود، به اصطلاح تشتت در رهبری یا فراکسیونبندی در رهبری است که در دهه 20 گاه به فلج شدن حزب منجر شد همانطور که در پلنوم چهارم هم به آن اشاره شد که تشتت در رهبری به فلج شدن حزب در برابر کودتای 28 مرداد منجر شده است. در سال 57 ما این تشتت رهبری را نمیبینیم. به نظر میرسد که در این زمان کمیته مرکزی حزب توده ایران، بسیار یک دست عمل میکند. آیا این به خاطر تجربه و همگونگی ایدئولوژیک بود یا تسلط فردی یا استبداد و دیکتاتوری فردی یک یا برخی از رهبری حزب بر سایر اعضاء؟
سوال خیلی خوبی است. من قصد داشتم به دنبال طرح مسأله اهمیت رهبری جمعی، به این نکته اشاره داشته باشم. اسناد پلنومهای حزب توده ایران بیانگر آثار منفی فراکسیونیسم در طول حیات رهبری آن زمان حزب چه در دهه 20 و چه به دنبالش در مهاجرت بود؛ به صراحت در اسناد هم وجود دارد. علاوه بر اینکه شما اشاره کردید که در پلنوم چهارم روی این تشتت در رهبری، انگشت گذاشته میشود، در تمام اسناد پلنومها مسأله رهبری وجود دارد. مسأله رهبری چیزی نبود جز همین فراکسیونیسمی که آفتی برای رهبری حزب شده بود. نامههایی که در این اسناد وجود دارد، بیانگر این است که چگونه صفبندیها در رهبری حزب، موجب مختل شدن اتخاذ تصمیم قاطع برای امر معینی برای حزب سیاسی شده بود.
در رهبری حزب بعد از انقلاب، یک دستی کامل داشتیم، البته نه بر مبنای نگرش؛ نگرشهای متفاوت وجود داشت، حتی باورهایی بر خلاف مشی رسمی و تصویب شده حزب وجود داشت، اما تصمیم هیأت سیاسی بر مبنای تبعیت همه رفقا از خط کلیای که هیأت سیاسی سیاستگذاری میکرد، رهبری را ملزم به رعایت مسأله همراهی و همگامی میکرد. مسأله به هیچ وجه این نبود که نقش فردی موجب شود تا همه بپذیرند. خیر؛ یک پختگی سیاسی در رهبری حزب وجود داشت که به راحتی در مقابل هر کسی و هر نظری، متعلق به هر کس و در هر مقامی، اگر پذیرفته نبود در هیأت سیاسی در مقابل آن مقاومت میشد.
در اینجا مجبورم که اسم بیاورم؛ به هر حال شخص نورالدین کیانوری، دبیر اول حزب بودند و در سالهای 57 تا 62 نماد حزب محسوب میشدند و بیان حزب بودند. سوال من در مورد خصلت فردگرایانه ایشان است که مطالبی گفته میشود. به هر حال ایشان منتقدانی دارند، انتقاد نسبت به رفتار ایشان این است که مدام دیگران را به تبعیت از خودشان فرا میخواندند. آیا این تلاش برای سیطره یافتن بر کمیته مرکزی نبود که باعث میشد کمیته مرکزی یک دست عمل کند؟
نخیر؛ مسأله فردگرایی آقای دکتر کیانوری واقعیتی است. اما متأسفانه بهرغم توانمندیهای انکارناپذیر دکتر کیانوری و نقاط مثبت و فراوان، نوعی عملگرایی در او به چشم میخورد که گاهی او را از پایبندی به اصل رهبری جمعی دور کرده، به فردگرایی سوق میداد ترکیب رهبری حزب در سالهای بعد از انقلاب، از هویت مستقلتری نسبت به گذشته برخوردار بود و تجربیاتی هم که از دوران فراکسیونیسم و تسلط آن و پیامدهای منفیای که در سیاستگذاریهای حزب داشت، به دست آمده بود، به هیچ وجه اجازه فراکسیونیسم داده نمیشد.
از رفقا خواسته میشد تا نظراتشان را صریحاً در ارگان مربوطه مطرح کنند. اگر با فلان پیشنهاد مخالفتی دارد، هیچ دلیلی ندارد که پنهانی با کسی زد و بند کند و فراکسیونی در مقابل حرکت جمعی رهبری حزب بهوجود بیاید. این چیزی بود که بهرغم اینکه در این زمینه تلاشی شد- از جانب رفیق حمید صفری- اما ناموفق بود. آقای صفری بیشتر یک سری گرایشات فرقوی داشت و بعدها هم تقریباً همین نقش را در رهبری بعدی حزب اعمال کرد.
آن روزی که ایشان به ایران آمدند، دبیر دوم حزب بودند؟
بله. بهرغم اینکه آقای صفری برای اولین بار اقدام کرد تا یک جناحی ایجاد کند، البته نمیشود به مذاکره ناموفق بین دو نفر، اسم فراکسیون گذاشت، ولی کوششی کرد تا در این زمینه بهرغم سیاست معینی که حزب داشت و خط تصویب شدهای که از طرف هیأت سیاسی بود، نظرهای دیگری را با کسی در میان گذارد که خصوصی و در خط دیگری بود، این مسأله در نشست هیأت سیاسی مطرح شد که آقای صفری نظراتت را در ارگان مربوطه حزب توده ایران بیان کن که خیلی دستپاچه شد و فهمید که یک مقداری عوضی رفته است. او به کسی مراجعه کرده بود که اهل این حرفها نبود. بنابراین کسانی که دارای سابقه فراکسیونیزم در ترکیب موجود رهبری حزب پس از انقلاب بودند، اصلاً فضای اعمال این خواستهشان را نداشتند.
نظر شما در مورد همبستگی یا ائتلاف یا فراکسیونی که به نظر میرسد بین آقایان منوچهر بهزادی، جوانشیر و کیانوری در پنهان کردن سازمان مخفی و سازمان نظامی از دید و انتقاد و نظرات هیأتهای سیاسی و دبیران انجام شده، چیست؟
زندهیاد بهزادی در زمینه مسائل مخفی و نظامی هیچگونه نقشی نداشت.
خطی که ایشان در روزنامهنامهی مردم پیش میبردند، بعضاً خطی نبود که هیأت سیاسی تصویب کرده باشد. خطی بود که انگار یک مقدار، یک قدم به سمت نظرات آقای کیانوری نزدیکتر بود.
خط نامه مردم، خط تصویب شده هیأت سیاسی بود. منتها موارد معینی بود که مورد انتقاد پارهای ازرفقای هیأت سیاسی بود که تحت عنوان افراط در تکیه کردن بر پارهای از اصطلاحات که بهطور مشخص و واضحتر بیان کنم، متوجه نامه مردم بود، مبنی بر اینکه در این صفحه مختصر، هیچ لزومی ندارد که همواره مقالهای راجع به اتحاد شوروی نوشته شود. ما حزب کمونیست اتحاد شوروی را حزب برادر بزرگتر میدانستیم و همه به آن علاقه داشتیم. هیچ فرق نداشت. چه آنها که از مهاجرت آمده بودند و چه افرادی مثل ما که در ایران بودیم فکر میکردیم این روزنامه، ارگان حزب توده ایران است. اتحاد شوروی چه بسیار نشریات دارد که میتواند توانمند برایش تبلیغ کند. هیچ نیازی نیست که این یک برگ روزنامه ما مبلغ پیشرفتهای اتحاد شوروی باشد.
بله گاه گاهی مثل هر پدیده و رویداد دیگر جهانی میتواند در مورد اتحاد شوروی مطلبی بگوید ولی به طور مستمر هم چنان وجود داشته باشد، مورد انتقاد پارهای از رفقای هیأت سیاسی بود یا تکیه بر روی لفظ خط امام؛ با اینکه در هیأت سیاسی تاکید شده بود که ما براساس خط مردمی و ضد امپریالیستی امام، یک سیاست اتحادی و انتقادی را پیگیری میکنیم ولی هر شماره روزنامه مردم که بیرون میآمد، گفته آقای خمینی را بلافاصله درشت میزد که امام فرمود، چنین و چنان. البته ما با آقای خمینی مخالفتی نداشتیم اما نامه مردم، ارگان حزب توده ایران بود و حتی اتخاذ مشی منطقی حزب توده ایران دایر بر دادن رأی مثبت به قانون اساسی به رغم مخالفتهایی که با پارهای از مضامین و مطالبش وجود داشت، به هیچ وجه ایجاب نمیکرد تا ما مرتب در سر مقاله روزنامه نامه مردم از آقای خمینی نقل قول کنیم.
هم روزنامه جمهوری اسلامی و هم روزنامههای متحد دیگری بودند که بازگوکننده گفتههای آقای خمینی باشند. البته ما مخالفتی با گفتههای ایشان نداشتیم اما هیچ دلیلی نداشت. نفس وجود روزنامه ارگان برای یک سازمان سیاسی، منعکس کردن همه حرفهای ویژه آن سازمان است. وقتی گفتههای یک رهبری میشود در رسانههای خودش منعکس شود، حالا میشود یک چکیده گفتاری آورده شود اما در همه شمارهها اینچنین با حروف درشت منعکس شدن، میتوانست پایه همان انتقادی باشد که پارهای از رفقا به روزنامه داشتند. این یک مقدار، نظر شما را پر رنگتر میکند که نظرات آقای کیانوری در خطی که نامه مردم تعقیب میکرد، مقداری بیش از آن چیزی که باید باشد، خودنمایی میکرد.
به همین علت هم مورد انتقاده عدهای از رفقای هیأت سیاسی قرار میگرفت. روابط نزدیک رفقا بهزادی و جوانشیر با دکتر کیانوری در واقع، یک مقدار ناشی از این است که این دو سالیان دراز شاگردان دکتر کیانوری بودند و بعد هم در همکاری با ایشان سلسله مراتب تشکیلاتی را طی کردند. بله، واقعیت این است که روابط نزدیکی داشتند اما به هیچ وجه حالت فراکسیونی که در درون رهبری حزب، اعمال نظر کنند، نبوده است.
در مورد سازمان نظامی و سازمان مخفی و پنهان کردن مسائل مترتب با این دو سازمان، از دید هیأت سیاسی، در عین وجود مسوولیت مشترک هیأت سیاسی و هیأت دبیران، آیا میتواند جز فراکسیونیسم، موضوع دیگری باشد؟
نخیر نیست. این مصوبه هیأت سیاسی بود که مسائل مربوط به سازمان مخفی به هیچ وجه از محدوده تشکیلات کل، خارج نشود. زنده یاد جوانشیر مسوول تشکیلات کل بود. حزب علاوه بر سازمان علنی، سازمان مخفی هم داشت. دبیر اول هم که لاجرم در این ارتباط بود. ولی بهزادی با آنجا هیچ ارتباطی نداشت.
من میخواهم بدانم که اگر اسم این فراکسیونیسم نیست، پس چرا برخی از اعضای رهبری حزب اصلاً از سازمان نظامی هیچ خبری نداشتند و بعضاً بعد از دستگیری و مشکلاتی که برای حزب به وجود آمد، در زندان به دکتر کیانوری انتقاد میکردند که چرا ما را بیاطلاع گذاشتید؟ یا در دخالت دادنهای خاصی که دکتر کیانوری در رابطه با سازمان مخفی و دادستانی ارتش داشتند که منجر به دستگیری مسوول سازمان مخفی شد. پنهان کردن این مسأله که چه مدت ایشان زندان و دچار مشکل بودند- آقای مهدی پرتویی- و پنهان کردن خیلی از این مسائل، در صورتی که مطمئناً آقای جوانشیر از مسائل و دیدگاه هیأت دبیران و سیاسی خبر داشت، چه چیزی میتواند باشد؟ چرا باید دو نفر از اعضا و دو نفر از هیأت دبیران دو سازمان مخفی و قوی که یک ارتشبد و دو، سه تا سپهبد در آن عضو هستند را از سایران مخفی بکند؟ مگر مسوولیت مشترک در هیأت دبیران نیست؟
مصوبه هیأت سیاسی بود. همان طوری که اشاره کردم، مسائلی که قرار بود، پنهان بماند هر قدر تعداد کسانی که واقف باشند بر این مسائل، کم باشد، احتمال پنهان ماندنش بیشتر است و هر قدر افراد بیشتری اطلاع داشته باشند، خطر بازگو شدنش بیشتر خواهد شد. من این نکتهای را که شما اشاره کردید و درست هم هست، بیشتر روی آن روش فردگرایانه آقای کیانوری میبینم.
آقای عمویی یکی دیگر از تفاوتهایی که در مورد حزب توده ایران در دهه 20 با حزب توده ایران در سال 57 به بعد است، اشاره به خاستگاه اجتماعی حزب در این سالها است. میگویند که حزب توده ایران در دهه 20 بدنه کارگری داشت و توانسته بود کارگران را به صورت وسیع به خود جذب کند، در صورتی که در سالهای بعد از 57 عموماً تواناییاش در رسوخ به طبقه متوسط بوده است. آیا شما این تفاوت را میپذیرید؟ اگر آری، علتش چیست؟
تصور میکنم باید از کسانی که چنین مقایسهای میکنند، پرسید که این آمار را شما از کجا به دست آوردهاید؟
از پایگاه طبقاتی دستگیر شدههای حزب در سال 33 و دستگیر شدههای حزب در سال61 و 62.
یک مقدار استناد این منتقدان بر امکانات حزب در دهه 20 برای برگزاری میتینگها و انجام اعتصاب در کارخانهها و نمایان شدن حضور کارگران است ولی بعد از 57 اینگونه نبود. حتی حزب ما هنگام فعالیت علنی و قانونمند، دفتر نداشت. امکان اینکه کارگران ما در نهاد خاص خودشان جمع شوند و مجال اینکه سندیکاها از نو حیات مجدد خودشان را آغاز کنند، فراهم نیامد. حزب در دهه 20 یک دوره معینی به ویژه تا بهمن 27 حالت علنی داشت که این فعالیت علنی با فعالیت علنی که از سال 57 تا سال 61 بود، فرق داشت. اسماً فعالیت علنی بود اما در عمل علنی نبود. چند ماه از افتتاح دفتر حزب توده ایران در خیابان 16 آذر نگذشته بود که جلوی دفتر آمدند. یکی دو دفعه به شعار دادن اکتفا کردند اما بعد سه راهی در دفتر حزب انداخته شد که آتشنشانی را خبر کردیم و آنها آتش را خاموش کردند. بالاخره آمدند داخل دفتر حزب.
که من در پی این اقدام به نمایندگی از حزب از آقای غفاری و حزب جمهوری شکایت کردم. گویا این منتقدان در چنین شرایطی در این جامعه حضور نداشتهاند تا ببینند که امکانات حزب چقدر محدود بوده است اما با وجود این محدودیتها حزب توانست گسترش پیدا کند. در شهرستانها، دشواری مناطق به مراتب بیشتر از مرکز بود. حزب در چنین شرایطی فعالیت علنی میکرد. این مسأله قابل مقایسه با آن زمان نیست که ما میتینگ میدادیم و با چند هزار نفر در خیابان حرکت میکردیم. به نظر من شرایط اجتماعی را باید در نظر گرفت؛ با این همه حزب در بخش کارگری کار میکرد و فعال بود. ولی یک تفاوت اساسی وجود داشت و آن این بود که سندیکاها و اتحادیههای کارگریای که در دهه 20 پایه گذاری شده بودند، بر اساس سنت قدیمی قبل از شهریور 20 که اتحادیههایی بود و در واقع میراث حزب کمونیست بود که نصیب حزب توده ایران شده بود، توانست شورای متحده مرکزی را شکل دهد.
اتفاقاتی که در جنوب رخ داد و مطالبات کارگران مطرح شد، این مطالبات را کارگران توانستند در نفت گرها پیش ببرند تا منجر به آن اعتصاب بزرگ خوزستان شود. بر پایه آن یک آگاهی گستردهای در طبقه کارگری ایران شکل گرفت. امکانات کارگری حزب در آن زمان گستردهتر بود ولی واقعاً در این ایام، مجال این کارها خیلی کم بود. اما در حد امکان فعالیت شد. سندیکای بافندگان، سندیکای مکانیک و سندیکای خیاطها شکل گرفتند. منتها اگر سخن بر سر این است که ترکیب زندانیها بیانگر این است که عمدتاً روشنفکر بودند یا غیر کارگر بودند این را یک مقداری باید به حساب شرایط دستگیری افراد گذاشت.
یعنی نیروهای کارگری هوادار حزب در سالهای 61و 62 کمتر دستگیر شدند؟
من احتمال میدهم که گرفتار نشدند.
آیا ارتباط حزب با اتحادیههای کارگری رابطهی معنوی یا تشکیلاتی بوده است، یعنی خط تشکیلاتی عمودی نبوده که بشود پیدایش کرد یا اینکه بیشتر یک رابطه معنوی، خطگیری یا تبلیغی راهبری با حزب داشتهاند؟ آخر چطور است که مثلاً حزب در سال 27 توقیف میشود و نیروهای ارتش میآیند در مقابل شوراهای متحده میایستند و در کلوپها را میبندند و رضا روستا فرار میکند، ولی در سال 61-62 که این دستگیریها اتفاق میافتد، ما رهبران سندیکایی خاصی را نمیبینیم که وارد بشوند. حشمت رئیسی هست که از فداییان آمده یا جواد خاتمی که از فداییان اکثریت است که بیشتر نفتکار و نفتگر بودند بنابراین آن اتحادیهای که شما گفتید را نمیبینیم که همراه با حزب به زندان بیایند؛ بیشتر اعضایی که دستگیر میشوند، روشنفکران، معلم، دانشجو، استاد دانشگاه و روزنامهنگار هستند.
ما کارگرهایی داشتیم از جمله هدایت معلم، محمود روغنی، حسین فام نریمان، صادقزاده و... منتها آنها عضو کمیته مرکزی بودند؛ ولی تفاوت در اینجاست که در دهه بیست، کلوپ شورای متحده مرکزی داشتیم و دفترهای گوناگون اتحادیهها وجود داشتند ولی بعد از انقلاب در سال 57 حتی دفتر رسمی حزب هم نداشتیم، یک مدتی هم که بود، بسته شد. حالا باید در پی جایی برای اتحادیه خیاطها یا فلزکار مکانیک باشیم؟
یک مسأله دیگر هم وجود دارد که آخرین سوال بنده در این مصاحبه است؛ به نظر میرسد که در دهه 20، چه حزب توده و چه سایر نیروهای سیاسی، حتی آنهایی که به روحانیون احترام میگذاشتند و با آنان همکاری میکردند، مثل نیروهای ملی، جهتگیری و روند سکولاری را دنبال میکنند، در صورتی که در سالهای پس از 57، هم ادبیات و بیان حزب توده به نوعی با مسائل دینی پیوند میخورد، مسائلی چون خط امام، اسلام مترقی و جناح روشناندیش روحانیت و هم نیروهای دیگر ملی و نهضت آزادی با برخی روحانیون در دهه 20، اصلاً کنار نمیآمدند. اما در سالهای 58-57 با هم کنار میآیند و همکاری میکنند. من میخواهم بدانم که چرا نیروهای سکولار ایرانی در سال 57 ناتوان شدند در صورتی که در دهه 20 نیروهای سکولار دست بالا را داشتند؟
خیلی روشن است. لغو نظام سلطنت توسط یک نیروی عمده مذهبی با وجود کاریزمای آقای خمینی بود؛ اصلاً تمام فضا را مذهبی کرده بود. شرط موجودیت یک سازمان سیاسی، اگر نخواهد فعالیت غیرعلنی داشته باشد، باید با شرایط موجود سازگاری داشته باشد. بنابراین ادبیاتش عوض نشده است اما شرایط طوری است که باید از رهبر انقلاب صحبت کند. رهبر انقلاب کیست؟ من تصور میکنم، شرایط ویژه این انقلاب که اسمش، انقلاب اسلامی شده است، اگر نگوییم پارهای مصلحتاندیشیها ولی به هر حال فضایی اینچنینی به وجود میآورد که خودش را تحمیل میکند. مضافاً یک اصطلاحی در ادبیات انقلابیون آن دوران به وجود آمد که در دهه 20 وجود نداشت. ما در دهه 20 الهیات رهاییبخش نداشتیم ولی پدیدهای در جریان مبارزات آمریکای لاتین پیش آمد که ما دقیقاً در کابینه نیکاراگوئه یک کشیش دیدیم. اظهار نظرهایی که کاسترو درباره مذهب کرد، مورد توجه نیروهای انقلابی قرار گرفت.
این به نظر من دوری جستن از سکولاریزم نیست بلکه ورود یک عنصر جدید است؛ یعنی در درون نیروهای مذهبی هم میتوانند نیروهای مترقی و آزادیخواه وجود داشته باشند. این وظیفه مارکسیستها است، بهخصوص حزب توده ایران، در تمام تاریخ موجودیتش، مسأله تشکیل جبهه برایش مطرح بوده است، از جبهه آزادی گرفته تا جبهه ضد دیکتاتوری و جبهه ضد استبدادی و جبهه متحد خلق؛ بنابراین در تمام این دورانها شما میبینید که به دنبال تشکیل این جبهه بوده است. بگذریم از اینکه ممکن است حتی موجب یک انحراف هم بشود ضمن آنکه یک وجه مثبت هم دارد و یک جا هم جنبه منفی؛ مثل جبههای که در سال 25 تشکیل شد. حزب توده ایران بود، حزب ایران، حزب دموکرات قوامالسلطنه، حزب دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان بودند.
با قوام چه سنخیتی داشتیم که با هم در یک جبهه قرار بگیریم؟ من در یک مصاحبه اشاره کردم؛ خیلی عجیب نیست که حزب ایران با حزب دموکرات قوام السلطنه جبههای تشکیل بدهد. خاستگاه طبقاتی و ایدئولوژی و نگاهشان مشخص است ولی حزب توده ایران میداند که قوام السلطنه یک عامل است. حالا هر قدر هم سیاستهای زیرکانهاش سبب شده باشد تا خودش را همراه با اتحاد شوروی نشان داده باشد یا مثلاً حاضر شده باشد تا یک قرارداد ببندد ولی رابطه تاریخی قوام، چه خودش و چه برادرش عنصر شناخته شدهای بودند. این است که میگویم ضمن اینکه اصولاً تشکیل جبهه، یکی از راهکارهای پیشبرد یک استراتژی بزرگ است که میتواند تاکتیک معینی، در مرحله معینی باشد، شما میتوانید همراهان و متحدان بالفعلی پیدا کنید؛ معمولاً به طور بالقوه هستند اما فعلیت پیدا کنند. البته این خطر هم هست که بعضی جاها حزب اشتباهاتی را مرتکب شود.
آقای عمویی اجازه بدهید که من یک قدم در این سؤال پیش بروم؛ به نظر میرسد که حزب توده سالهای 20 با برخی روحانیون که با نیروهای سنتی اقتصادی ارتباط دارند، کنار نمیآید و حتی آنها را نفی میکند، اما در شرایط سالهای بعد از 57 با روحانیونی که در گذشته با ایدههای چپ مانند اصلاحات ارضی مخالف بودند، همراهی و همدلی میکند. من میخواهم ببینم که آیا آن روحانیت تغییر کرده بود یا حزب توده یا شرایط تغییر کرده بود که چنین اتفاقی افتاده است؟
به نظر من نه روحانیت تغییر کرده بود و نه حزب. شما خیلی روی سکولاریزم تکیه میکنید، اتفاقاً حزب در دهه 20 خیلی رعایت وجه مذهبی را میکرد، حتی در ایام تاسوعا و عاشورا مراسم برگزار میکرد. دلیلش هم این بود که تعداد زیادی مسلمان عضو حزب بودند. زحمتکشان ما مسلمان بودند؛ حزب، حزب تودهای بود. به همین علت هم اسم حزب کمونیست نداشت؛ البته به دلایل دیگری افزون بر مصلحت. روحانیت در دهه 40 با آزادی زنان و تقسیم اراضی مخالفت کرد ولی در انقلاب به زنان هم امکان داد و هم شعارهایی مطرح کرد که دقیقاً در راستای انقلاب مردم بود. حزب تغییری نکرده بود. آنجا که مساله ضد امپریالیسم برای حزب عمده بود، انقلاب آن را به طور عمده مطرح کرد. خروج از پیمان سنتو و لغو قراردادهای نظامی، اهمیت داشت یا شعارهایی که داده میشد مبنی بر اینکه کمونیستها هم میتوانند حرفهایشان را بزنند و حضور داشته باشند. شعار دست پینه بسته کارگر یا دهقان، سند مالکیتش به اراضی است. ولی شما ببینید با این بندهای الف، ب، ج و دال آنجا که سخن بر سر تقسیم املاک و اراضی بود، مجلس چه مشکلی پیدا کرد؟ هرگز هم حل نشد.
حتی قانون کار هم حل نشد.
سالهای اول انقلاب، یک مقدار با سالهای بعد فرق دارد. سالهای اول انقلاب، مقدار زیادی از سخنرانیها و حتی قانونگذاریها، تحت تأثیر جو انقلابی بود. اصل 44 قانون اساسی که به استناد آن ثروت ملی دارد، خودمانی میشود، شما ببینید در متن قانون اساسی چگونه آمده است. عمده مالکیتها متعلق به مالکیت عمومی است، بعد تعاونی است، بعد هرچه باقی ماند، مال بخش خصوصی است. حالا به استناد همین ماده 44 قانون، ثروت ملی در معرض اقتصاد سرمایهداری قرار گرفته است و نظایر اینها. یکی دو تا نیست، فراوان است. این جوّ، جوّ اول انقلاب است. به گمان من ادبیات چپ آن موقع تأثیر خیلی زیادی داشت اما شرایط موجب شد تا زعمای قوم، ادبیاتی را به کار ببرند که گویی طرفدار زحمتکشان هستند، مثلاً شما ببینید در نماز جمعههای آن زمان، چقدر راجع به عدالت اجتماعی صحبت میشد، اصلاً ترجیعبند سخنرانیهای آقایهاشمی رفسنجانی، عدالت اجتماعی بود. بعد یواش یواش، نوبت به تعدیل اقتصادی رسید. یک کمی این اصطلاحات باز شود، بیانگر آن فضایی است که این عبارات و واژهها را به کار میگیرد.
آیا باید فرض بگیریم که حزب در شناخت نیروهایی که آن موقع دست بالا را داشت و در سال 57 شعارهایی در حمایت از محرومان و طبقه ضعیفی داد، به خطا رفت؟
نه؛ به خطا نرفت. وقتی شعار مترقی بیان میشود، حزب باید از آن دفاع کند، منتهی باید آن را باز کند که این شعار را چه کسی میخواهد اجرا کند، با چه ابزار و با چه نیرویی؟ این مهم است، وگرنه یک حزب طبقه کارگر نمیتواند از شعاری که میگوید، دست دهقان، سند مالکیتش است، بگوید، این حرف، حرف بیخودی است، نه حرف خوبی است یا وقتی که گفته میشود، مارکسیستها هم میتوانند در این جمهوری اسلامی، حرفشان را بزنند، استقبال میکند. مهم اما روندی است که طی شد. بنابراین باید برای هرگونه اتفاقی آمادگی داشته باشد