صادق زیباکلام

روایت تاریخی ما چه قبل و چه بعد از انقلاب در خصوص مشروطه آن است که شکست خورد. بالاترین دلیل شکست مشروطه را می‌توان ظهور سلسله پهلوی روی ویرانه‌های آن ملاحظه کرد. دیکتاتوری مطلقه رضاشاه یقیناً سنگین‌تر از استبداد قاجارها بود. قاجارها، حتی آنان که بسیار مستبد و خودکامه بودند؛ همچون ناصرالدین‌شاه یا محمدعلی‌شاه، اتابک یا عین‌الدوله، به جنبه خصوصی زندگی مردم، به افکار و اندیشه‌های آنان خیلی کاری نداشتند.

اما رضاشاه اینگونه نبود. نظامی که او ایجاد کرده بود، حتی به حوزه خصوصی زندگی مردم هم وارد می‌شد. اینکه مردم چه لباسی می‌پوشند، چه می‌خوانند و به چه اعتقاد داشتند؛ از دید حکومت رضاشاه، به حکومت مربوط می‌شد. بنابراین، نفس اینکه نهایتاً نهضت و انقلاب مشروطه ختم به استبداد هولناک رضاشاهی شد؛ برای بسیاری بارزترین دلیل شکست مشروطه است. در مرحله بعدی آنان به دنبال اسباب و علل این شکست می‌روند.

چندین نظریه رایج در خصوص دلایل شکست مشروطه از جانب تحلیل‌گران، مورخین و صاحب‌نظران ایراد شده است. یکی از متداول‌ترین نظریات که بالاخص بعد از انقلاب رواج زیادی یافته، آن است که مشروطه به این دلیل شکست خورد که به انحراف کشیده شد. فراماسون‌ها، لیبرال‌ها، سکولارها، غرب‌زده‌ها، فرنگی‌مآب‌ها، وابستگان به اجانب و مهره‌های سرسپرده به انگلستان و این تیپ جریانات و چهره‌ها، با فریب، نیرنگ و توطئه و البته با کمک و تبانی شیر پیر استعمار، مشروطه را به انحراف کشانیدند. مشروطه را که از ابتدا روی بنیان مشروعه و شریعت‌خواهی به راه افتاده بود، از مسیر دینی‌اش به بیراهه کشاندند و به جای اصول و احکام شرع‌انور، قوانین سکولار فرانسه و بلژیک را در کشور امام زمان(عج) به‌عنوان قانون اساسی قالب کردند.

مرحوم شیخ فضل‌الله نوری از جمله کسانی بود که پی به این خیانت برد و در برابر آن ایستادگی کرد و شهید شد. وابستگان و لیبرال‌ها او را اعدام کردند تا راه برای توطئه‌شان باز شود. به قول مرحوم آل‌احمد، جنازه او بر بالای دار به مثابه پرچم غرب‌زدگی و تسلیم به غرب درآمد. روحانیت که این فاجعه را دید، خود را از مشروطه کنار کشید و مردم هم که به تبع رهبران دینی‌شان وارد آن پیکار شده بودند، به پیروی از روحانیت خود را از مشروطه کنار بردند. میدان افتاد به طور کامل به دست فاسدان و وابستگان به غرب و شد آنچه که شد و آنچه که انگلستان می‌خواست و رضاخان میرپنج شد وارث مشروطه.

این روایت قبل از انقلاب اسلامی هم بود، اما بعد از انقلاب جانی تازه گرفت و عملاً بدل به روایت رسمی نظام جمهوری اسلامی ایران از مشروطه شد و در مدارس، دانشگاه‌ها ، کتاب‌ها، سریال‌های تلویزیونی و سایر ارکان دولتی ابعاد و جنبه‌های مختلف آن تکرار می‌شود. این جمله که ما بارها از دهان رهبران روحانی‌مان شنیده‌ایم که «ما نخواهیم گذاشت داستان مشروطه تکرار شود»، در حقیقت اشاره به همین روایت دارد که خلاصه سکولارها، روشنفکران و طرفداران جدایی دین از سیاست، و اسلام منهای روحانیت، روحانیت را از مشروطه جدا کردند.

آیا این روایت درست است و دلیل شکست یا ناکامی مشروطه آن بود که سکولارها و... سعی کردند مشروطه را جانشین مشروعه کنند و آن نهضت را از محتوای دینی آن تهی سازند و بالاخره اینکه روحانیت را خانه‌نشین کرده و از بستر مسائل و تحولات سیاسی جامعه کنار زدند؟ در پاسخ بایستی گفت که این روایت به هیچ روی درست نیست. اینکه چرا این تحلیل درست نیست و خلاف تاریخ است و ساخته و پرداخته ذهن طرفداران آن است، قطعاً در حد این یادداشت نمی‌گنجد. خوانندگان علاقه‌مند می‌توانند به کتاب «سنت و مدرنیته: ریشه‌یابی علل ناکامی اصلاحات در ایران عصر قاجار» (صادق زیباکلام، انتشارات روزنه، چاپ نهم، اردیبهشت 1390) مراجعه کنند.

در این کتاب نویسنده نشان داده که اساساً اصل و مبانی یا صغری و کبرای این دیدگاه عاری از حقیقت است. به عبارت دیگر، نه مشروطه از مسیر اولیه آن منحرف شد، نه اساساً توطئه‌ای برای چنین امری برنامه‌ریزی شده بود یا در میان بود، نه روحانیت را از سیاست کنار زدند و خانه‌نشین کردند و نه هیچ یک از مطالب دیگری که در این نظریه گفته می‌شود؛ اساساً پایه و اساسی دارد. فقط به ذکر دو نکته کوتاه بسنده کنیم و مابقی بماند برای خوانندگانی که علاقه بیشتری به موضوع دارند تا به کتاب «سنت و مدرنیته» مراجعه کنند.

اما آن دو نکته: اولاً این درست است که مرحوم شیخ فضل‌الله نوری به مشروطه پشت کرد، اما در مقابل ایشان دو مجتهد دیگر که در زمره رهبران مشروطه بودند یعنی سیدمحمد طباطبایی و سیدعبدالله بهبهانی تا به آخر با مشروطه ایستادند. به علاوه، علمای بزرگ نجف همچون آخوند خراسانی، مازندرانی و علامه نائینی قرص و محکم تا به آخر از مشروطه دفاع کردند. ثانیاً، تمام کسانی که مشروطه را متهم به بی‌دینی می‌کنند تا به امروز نتوانسته‌اند یک بند از قانون اساسی مشروطه و متمم آن را به علاوه مصوبات مجلس اول مشروطه بیاورند و نشان دهند که آن اصل، آن لایحه، آن مصوبه خلاف شریعت بود. البته در فضای باز و آزادی که به برکت انقلاب مشروطه به وجود آمده بود، برخی از نخبگان سیاسی و روزنامه‌نگاران مطالبی می‌گفتند.

از جمله خواهان جدایی دین از سیاست بودند، خواهان عدم دخالت روحانیون در امور مملکتی بودند، خواهان اعطای حق رأی به زنان بودند و خیلی خواسته‌های دیگری که آن روز خلاف باورهای شریعتمداران و روحانیون بود. اما آنها چه ارتباطی با مجلس، قانون اساسی و مصوبات مجلس دارند؟ افزون بر همه اینها، اصلی در متمم قانون اساسی آ‌ورده شد که حسب آن پنج مجتهد به انتخاب علمای نجف همواره در مجلس شورای ملی حضور پیدا می‌کردند تا بر مصوبات مجلس نظارت داشته باشند تا خلاف شرع نباشد. تمامی کسانی که تا به امروز مشروطه را متهم کرده‌اند که از مسیر مشروعه خارج شد و پشت به شریعت کرد، یک برگ و یک سطر حجت برای نشان دادن این ادعایشان نیاورده‌اند و نداشته‌اند.

گروه دیگری که مشروطه را شکست‌خورده می‌پندارند، استدلال می‌کنند که دلیل شکست مشروطه آن بود که تقلیدی صرف و شتاب‌زده از نظام لیبرال دموکراسی و سکولاریزم غربی بود بدون آنکه مقدمات، ملزومات و بسترهای تاریخی آن در ایران به وجود آمده باشد. به‌زعم ‌آنان، نظام لیبرال دموکراسی که در غرب ظهور کرد از یک پشتوانه چندصدساله از رنسانس به این سو برخوردار بود. اروپا از قرن پانزدهم و شروع رنسانس از مراحل مختلف تاریخی عبور کرد. از انقلاب مرکانتالیزم، عصر اکتشافات و سفرهای دریایی، کشف قاره آمریکا، انقلاب علمی، عصر روشنگری و خردگرایی، انقلاب صنعتی و انقلاب کبیر فرانسه از جمله مراحل مهم تکامل تاریخی غرب به شمار می‌روند. اروپا ظرف چندصد سال از خواب‌ گران قرون وسطی سر بر آورد و وارد عصر مدرنیته شد.

در حالی‌که در ایران فاصله آغاز تحصن کبیر یعنی رفتن علما و مردم به قم و تحصن تجار و اصناف در باغ سفارت انگلستان تا صدور فرمان مشروطه کمتر از یک ماه بود. ایران از هیچ یک از آن مراحل تاریخی سترگ که اروپا طی چندصدسال از آنها عبور کرد، نگذشته بود و اساساً هیچ‌یک از آن مراحل تاریخی از رنسانس به این سو در ایران اتفاق نیفتاده بود. نخبگان فکری، منورالفکران و سران مشروطه بدون توجه به این واقعیت‌ها صرفاً سعی کردند یک‌شبه ره صدساله بروند و مسیری را که اروپا ظرف چندصدسال پیموده بود، آنان ظرف چند هفته می‌خواستند بپیمایند . حاصل کار از همان ابتدا روشن بود. نهال مشروطه و نظام سیاسی اجتماعی مبتنی بر مشروطه محال بود که در جامعه ایران بارور شود. طرفداران این نظریه برای اثبات دیدگاه‌شان مطالبی از مشروطه‌خواهان می‌آورند تا نشان دهند که آنان اساساً آشنایی چندانی با مفاهیم بنیانی و نظری مشروطه یا همان لیبرال دموکراسی نداشتند.

شکل دیگر این نظریه به این صورت بیان می‌شود که اساس و بنیان مشروطه در غرب بر جدایی دین از سیاست یا همان سکولاریزم بود. در حالی‌که بسیاری از مشروطه‌خواهان در ایران مذهبی بودند و می‌خواستند نظامی را که اساس و مبنای آن در جدایی دین از سیاست نهفته است، بیاورند در جامعه‌ای که می‌خواست اساس و بنیانش براساس قوانین و احکام الهی و شرعی باشد. از سوی دیگر، برخی از رهبران دیگر مشروطه که اساساً سکولار و غیرمذهبی بودند و می‌دانستند که بنیان مشروطه بر جدایی دین از سیاست استوار است مع‌ذلک از روی فرصت‌طلبی یا اهداف و اغراض سیاسی دیگر و بعضاً هم از سر ناآگاهی به دنبال تحقق مشروطه و پیوند آن با شریعت بودند.

به‌زعم دکتر ماشاءالله آجودانی، از طرفداران پروپا قرص این نظریه، چه آنان که از سر ناآگاهی می‌خواستند مشروطه غیرمذهبی را بر بنیان شرعی بنا نهند، و چه آنان که می‌دانستند مشروطه اساسش بر سکولاریزم و جدایی دین از سیاست است مع‌ذلک مصلحتاً و تعمداً به‌منظور پیشبرد اهداف سیاسی‌شان چشم بر این واقعیت‌ها بستند و با شریعت‌مداران و روحانیون وارد ائتلاف سیاسی شدند، جملگی به یک نقطه اجتناب‌ناپذیر می‌رسیدند که عبارت بود از به‌ بن‌بست رسیدن و شکست محتوم و اجتناب ناپذیر مشروطه (مشروطه ایرانی، ماشاءالله اجودانی، نشراختران، چاپ دهم، تهران 1389)

در خصوص این دسته از نظرات چه می‌توان گفت؟ آیا مشروطه صرفاً در یک جامعه غیرمذهبی می‌تواند به بار بنشیند؟ آیا نظام مبتنی بر مشروطه لزوماً می‌بایستی از مراحل مختلف تاریخی عبور کند؟ پاسخ به هر دو این پرسش‌ها منفی است. ما جوامع اسلامی داشته‌ایم و داریم که نظام سیاسی‌شان بر مشروطه یا پارلمانتاریزم استوار بوده. ترکیه و مالزی الگوهای موفق جوامع اسلامی هستند که ضمن آنکه مذهب را به کنار نگذاشته‌اند، در عین حال حاکمیت قانون که اساس و بنیان مشروطه است؛ در جوامعشان تحقق یافته است. پاکستان و بنگلادش مثال‌های دیگری هستند که اگر چه از نظر وضعیت اقتصادی با ترکیه و مالزی خیلی فاصله دارند، اما از نظر بسیاری از جنبه‌های دموکراسی از جمله آزادی مطبوعات، آزادی اندیشه، آزادی بیان، انتخابات آزاد، آزادی احزاب و تشکل‌های سیاسی و این دست امور، این کشورها تفاوت چندانی با جوامع دموکراتیک ندارند. مصر، تونس و شمار دیگری از کشورهای عربی در آینده به این کلکسیون اضافه خواهند شد. همه‌ این مثال‌ها مبین آن است که می‌توان مسلمان بود و در عین حال یک جامعه دموکراتیک هم بنا نهاد.

اما در خصوص این اعتقاد که مشروطه یا نظام لیبرال دموکراسی مستلزم عبور از مراحل مشخص تاریخی است، چه می‌توان گفت؟ این نظریه هم از پایه و اساس چندانی برخوردار نیست. این درست است که اروپا ظرف 400 سال از نظام سیاسی مختنق قرون وسطی به آزادی و دموکراسی قرن نوزدهم رسید، اما براساس چه استدلال و منطقی همه جوامع دیگر و هر جامعه دیگری که می‌خواهد به دموکراسی و حاکمیت قانون برسد حکماً و الزاماً می‌بایستی طابق‌النعل بالنعل از همان مسیر اروپا عبور کند؟ فی‌الواقع و در عمل هم این اتفاق نیفتاده. آیا در ژاپن رنسانس، عصر روشنگری و خردگرایی، انقلاب مرکانتالیزم و... نخست و مرحله به مرحله طی شد و نهایتاً ژاپنی‌ها به دموکراسی رسیدند؟ ایضاً در هند یا ترکیه هم همین‌طور؟ دنیای امروز پر از کشورهایی است که نه در آنها رنسانس تحقق پیدا کرد، نه انقلاب مرکانتالیزم، نه عصر خردگرایی و روشنگری به‌وقوع پیوست و نه هیچ یک از دیگر مراحل تاریخی اروپا طی شد.

مع‌ذلک و اتفاقا «یک‌شبه ره صدساله رفتند». ترکیه، برزیل، آرژانتین، شیلی، آفریقای جنوبی، تایوان، مکزیک، فیلیپین و... کشورهایی هستند که بسیاری از آنها تا همین یکی دو دهه پیش تحت سیطره نظام‌های سیاسی سرکوبگر و نظامی امنیتی بودند. آیا در مصر، تونس، یمن، سوریه و بحرین رنسانس تحقق یافت؟ آیا غیر از این است که همه این جوامع تا چند ماه پیش زیر سلطه نظام‌های مستبد، خودکامه، نظامی و امنیتی بودند و نوری در انتهای تونل در آنها وجود نداشت؟ حاجت به گفتن نیست که اگر به هر دلیلی جنبش‌های دموکراتیک در این کشورها به شکست بینجامند، شماری از صاحب‌نظران خواهند گفت که مصری‌ها یک‌شبه می‌خواستند ره‌صدساله بروند و مقدمات تحقق دموکراسی در جامعه مصر فراهم نشده بود و همان تحلیل‌هایی که در مورد مشروطه به کار می‌رود.

اما همه شواهد و قرائن موجود حکایت از آن می‌کند که مصر ظرف چند ماه به اندازه چندین قرن تکان‌خورده. آیا هیچ جامعه‌شناس، صاحب‌نظر علوم سیاسی و تحلیلگری حاضر بود در دی‌ماه و بهمن‌ماه سال گذشته پیش‌بینی کند که این حسنی‌مبارک که بیش از سه دهه با قدرت توانسته بر مصر حکومت کند و اکنون هم وارد مقدمات انتقال قدرت به پسرش جمال مبارک را تدارک می‌بیند، چند هفته دیگر سرنگون خواهد شد؟ ایضاً سرهنگ قذافی در لیبی و علی عبدالله صالح در یمن و بشار اسد و آل خلیفه در سوریه و بحرین.

دسته سوم دلایلی که در تبیین شکست مشروطه استدلال شده، آن است که مردم عادی به کنار، بسیاری از رهبران مشروطه هم معنای مشروطیت را به درستی نمی‌فهمیدند. طرفداران این نظریه معتقدند که مشروطه یک تقلید شتابزده از فرنگ بود؛ بدون آنکه اساس و مبانی آن در ایران به‌درستی فهمیده شده باشد. این نظر را مورخ قدری همچون احمد کسروی در تاریخ مشروطه آورده است. بنابراین، خیلی دیگر دور از ذهن نمی‌تواند باشد که مشروطه نمی‌توانست در جامعه ایران آن روز پیشرفتی داشته باشد. برخی مشابه این نظر را مطرح کرده‌اند که مشروطه برای ایران زود بود. جامعه ایران عقب‌مانده اوایل قرن بیستم ظرفیت یک نظام مدرن لیبرال دموکراسی اروپایی را نداشت.

گروه چهارم بیشتر شامل رویکردهای مارکسیستی و شبه‌مارکسیستی می‌شود. این نویسندگان بیشتر روی فقدان توسعه سیاسی و اقتصادی، عدم شکل‌گیری ساختار طبقاتی در ایران، از جمله عدم شکل‌گیری طبقه متوسط یا بورژوازی و سیطره اشراف، ملاکین و فئودالیته زمین‌دار متحد با دربار قاجار اشاره می‌کنند. و بالاخره مجموعه ای از دلایل دیگری همچون فرصت‌طلبی اشراف قاجار که در ابتدا از در مشروطه‌خواهی درآمده بودند؛ اما بعداً از هیچ تلاشی در جهت ضربه زدن به مشروطه فروگذار نکردند. یا اشاره می‌کنند به اختلافات میان مشروطه‌خواهان و کشمکش‌ها و رقابت‌ها میان آنان و این دست مسایل.

اینها شماری از مهمترین دلایلی است که به‌عنوان دلیل شکست مشروطه مطرح شده‌اند. همه این دیدگاه‌ها اصولاً مشروطه را شکست‌خورده می‌دانند. اما آیا به‌راستی مشروطه شکست خورد؟

هدف مشروطه ایجاد حکومت در ایران بر اساس قانون بود. مشروطه در تحقق این هدف شکست خورد و نتوانست در ایران یک نظام سیاسی ایجاد کند که در آن قدرت حکومت محدود به قانون باشد. حکومت رضاشاه به تنها چیزی که پایبند نبود، قانون بود. بحث بر سر درستی یا غلط بودن سیاست‌ها و تصمیمات رضاشاه نیست. بحث بر سر آن است که رضاشاه هر چه اراده می‌کرد، آن را انجام می‌داد. اینکه قانون این اختیار را به او داده بود یا نه، مطرح نبود. محمدرضا شاه هم ایضاً بر همین سیاق از 28مرداد سال 1332 به بعد حکومت می‌کرد. این اصطلاح که در دوران پهلوی‌ها بود: «چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!»، ‌در حقیقت بیانگر نظام سیاسی واقعی در ایران بود.

دو نکته اساسی در اینجا مطرح می‌شوند نخست آنکه آیا همه مشروطه همین بود؟ یعنی مشروطه را به صرف اینکه نتوانست منجر به ایجاد حاکمیت در ایران بر اساس قانون شود، می‌بایستی شکست خورده دانست؟ به بیان دیگر، آیا مشروطه هیچ دستاورد دیگری نداشت؟ نکته دوم: دلایل اینکه مشروطه نتوانست در ایران نهادینه شده و منجر به ایجاد یک نظام سیاسی پلورالیستی و دموکراتیک شود، چه بودند؟ آیا آن دلایلی که نقل کردیم، واقعاً مانع از موفقیت مشروطه شدند؟ در ابتدا به پرسش دوم می‌پردازیم: نقد خیلی فشرده و شتابزده آن دلایل.

اگر مشروطه در ایران موفق نشد، که نشد؛ به‌واسطه این نبود که در ایران رنسانس یا عصر خردگرایی اتفاق نیفتاده بود یا چون مردم و بسیاری از نخبگان در ایران اعتقاد به اسلام داشتند، امکان نداشت و ندارد که در ایران دموکراسی تحقق یابد چون بنیان لیبرال دمکراسی روی جدایی دین از سیاست است. این سخن هم که بسیاری از رهبران مشروطه معنی مشروطیت را نمی‌دانستند هم پایه و اساسی ندارد. در کتاب سنت و مدرنیته نقل قول‌های فراوانی آمده که نشان می‌دهند نخبگان سیاسی و رهبران مشروطه حتی روحانیون و علما طرفدار مشروطه اتفاقاً معنی مشروطه و اساس آن را که محدویت قدرت حکومت به قانون بود را کاملاً و به‌درستی درک کرده و به شدت از آن نظریه جدید در ایران جانبداری کرده و آن را به هیچ روی منافی با شرع نمی‌دانستند (به استثنای مرحوم شیخ فضل‌الله نوری البته). به‌علاوه، کتاب سنت و مدرنیته نشان می‌دهد که این نظر رایج هم که گفته می‌شود مشروطه در ایران عقبه‌ای نداشت و تقلیدی شتابزده از جانب منورالفکران از غرب بود، خیلی پایه و اساسی ندارد.

فکر تغییر و اندیشه ترقی از نخستین سال‌های آغازین قرن نوزدهم در میان شماری از رجال فهیم‌تر و آگاه‌تر قاجار به‌وجود آمده بود. قائم‌مقام‌ها (میرزا عیسی و میرزا ابولقاسم) از جمله نخستین ایرانیانی بودند که یکصد سال قبل از مشروطه متوجه عقب‌ماندگی عمیق ایران شده بودند. کمتر از دو دهه بعد از آنان شاهزاده عباس میرزا، فرمانده کل قوای ایران که در یک دهه جنگ با روسیه به‌جز شکست پشت شکست دستاورد دیگری نداشت، ناامید و سرخورده از مسیو ژوبر فرانسوی نماینده ناپلئون که به ایران آمده بود، سئوال می‌کند که چرا شما اروپایی‌ها اینقدر پیشرفت کرده‌اید اما ما ایرانی‌ها در جهل و عقب‌ماندگی غوطه‌ور هستیم؟ (ما چگونه ما شدیم: ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران، صادق زیباکلام، انتشارات روزنه چاپ هیجدهم، تهران، 1390، ص27).عباس میرزا بعد از جنگ دست به‌کار پیشرفت و ترقی ایران می‌شود. اما مرگ زودرس شاهزاده اصلاح‌طلب همه برنامه‌های او را به پایان می‌رساند.

بعد نوبت به مرحوم امیرکبیر می‌رسد. از پایان غم‌انگیز عاقبت تلاش‌های او هم اگاهی داریم. بعد خود ناصرالدین شاه تلاش‌هایی برای تغییر می‌کند که آنها هم بی‌نتیجه می‌ماند. این بار میرزا حسین خان سپهسالار علم اصلاحات را بلند می‌کند. او صحبت از مبارزه با فساد و رشوه‌خواری حکام، آزادی، ایجاد صنعت، روزنامه، سرمایه‌گذاری خارجی‌ها در ایران و بالاتر از همه، حاکمیت قانون در اداره کشور می‌کند. اما او نیز راه به جایی نمی‌برد. بعد دیگرانی همچون میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله، امین‌الدوله، صنیع‌الدوله و بسیاری دیگر تلاش در جهت ایجاد دارالشورای دولتی (معادل هیأت دولت امروزی) و قانون می‌کنند به این امید که شاید بتوانند محدویتی در قدرت پادشاه به‌وجود بیاورند و مملکت را از جهل و عقب‌ماندگی اندکی برهانند تا برسیم به مشروطه.

نهضت مشروطه در حقیقت از یک عقبه طولانی یکصد ساله برخوردار بوده. همه آن تلاش‌ها از ابتدای قرن نوزدهم تا پایان آن قرن یک هدف داشتند که خلاصه می‌شد در مبارزه با عقب‌ماندگی ایران و تلاش در پیشرفت و ترقی کشور. یعنی دقیقاً همان اهداف مشروطه. این چه استدلالی است که «مشروطه یکشبه بود»؛ «مردم معنی مشروطه را نمی‌دانستند»؛«مشروطه برای ایران زود بود»؛ «مشروطه یک تقلید شتابزده از غرب توسط منورالفکرها بود بدون آنکه ریشه و عقبه اجتماعی در ایران داشته باشد» و قس علی‌هذا.

اگر نهضت مشروطه منجر به برقراری یک نظام سیاسی مشابه ترکیه، برزیل یا بنگلادش در ایران نشد، به‌واسطه یک سری دلایل مشخص داخلی و خارجی بود. اینکه این دلایل چه بودند، به تفصیل در «سنت و مدرنیته» آمده؛ اما نکته مهم آن است که این دلایل نه تاریخی و حتمی بودند و نه اجتناب‌‌ناپذیر. اگر فی‌المثل، مظفرالدین‌شاه چندین سال بیشتر زنده مانده بود؛ اگر جانشین وی محمدعلی‌شاه به جای آنکه از همان روز نخست بر تخت نشستن شمشیر از رو علیه مشروطه نمی‌بست و شخصیتی مشابه پدرش مظفرالدین شاه یا پسرش احمدشاه می‌داشت؛ اگر روس‌ها آنچنان مشروطه و مشروطه‌خواهان را سلاخی نمی‌کردند؛ اگر انگلیسی‌ها به‌دلیل ظهور قدرت جدیدی در اروپا به نام آلمان با روسیه در ایران کنار نمی‌آمدند و پشت به مشروطه نمی‌کردند، و بسیاری نکات دیگر، مشروطه می‌توانست نهادینه شده و ما یکصد سال پیش نظام سیاسی شبیه به ترکیه امروزی پیدا می‌کردیم.

اما تاریخ را «اگر»ها نمی‌سازند، بلکه واقعیات هستند که سرنوشت یک جامعه را رقم می‌زنند. اگر مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید مطهری، مفتح یا باهنر و بسیاری از روحانیونی که در دو، سه سال نخست انقلاب به شهادت رسیدند، زنده مانده بودند، یا اگر عراق به ایران حمله نمی‌کرد و ما می‌توانستیم با دیپلماسی جلوی جنگ را بگیریم و خیلی اگرهای دیگر، یقیناً جامعه ایران از نظر توسعه سیاسی تفاوت زیادی با امروزش پیدا می‌کرد. اما واقعیت تلخ آن است که بسیاری از روحانیونی که ترور شدند یا در همان سال‌های نخست انقلاب از میان رفتند، چهره‌ها و شخصیت‌های معتدل، میانه‌رو و طرفدار آزادی بودند.

واقعیت دیگر آن بود که جنگ جدای از مصیبت‌های دیگری که بر پیکر ایران وارد کرد، ترمزی در جهت رشد و توسعه سیاسی بود. حال ممکن است که نویسنده و محققی این واقعیت‌ها را (که می‌توانستند اتفاق هم نیفتند)، نادیده گرفته و استدلال کند که چون ذات انقلاب ایران اسلامی بود، یا جنبش اجتماعی در ایران اینگونه بوده یا آنگونه بوده، یا در ایران سرمایه‌داری تحقق پیدا نکرده بود یا انقلاب صنعتی به وقوع نپیوسته بوده و قس علی‌هذا، پس دموکراسی و جامعه مدنی نمی‌توانست در جریان انقلاب سال 57 در کشور حاکم شود.

واقعیت آن است که نهضت و انقلاب مشروطه منجر به ایجاد یک نظام سیاسی مبتنی بر قانون و دموکراسی در ایران نشد. اما این به هیچ روی به معنای شکست و بی‌نتیجه ماندن این نهضت نیست. مشروطه از جهات دیگر بسیار موفق بود. مشروطه از جهت آ‌وردن تفکرات جدید در باب مشروعیت قدرت سیاسی، فلسفه و جایگاه حکومت، آراء و اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مدرن در ایران بدون تردید یک انقلاب و یک تحول بنیادین بود. مشروطه بسیاری از باورهای سنتی در باب حکومت، اساس و مبنا قدرت سیاسی و مشروعیت حاکمیت در ایران را دگرگون کرد. نگاه سنتی به حکومت، حاکمیت و مبنا مشروعیت قدرت را که بیش از 2000 سال در ایران رایج بود را در هم ریخت.

برای درک بهتر تغییر و تحولاتی که در اندیشه و جهان‌بینی سیاسی ایرانیان در نتیجه مشروطه به وجود آمد، کافی است نگاهی به آراء و اندیشه‌های اجتماعی و نظام سیاسی حاکم بر ایران امروز بیاندازیم تا عمق تأثیرات مشروطه را بعد از یک صد سال متوجه شویم. تا متوجه شویم که آراء و اندیشه‌های ایران امروز چقدر وام‌دار آراء و اندیشه‌های مشروطه هستند. آیا تا به حال فکر کرده بودیم که فی‌المثل همین اصل تفکیک قوا که این همه در جامعه سیاسی امروز ما مطرح است و یکی از ستون‌هایی است که نظام جمهوری اسلامی ایران بر روی آن قرار گرفته، از کجا وارد پارادایم فکری ما ایرانیان شده؟ ایضاً جملگی اصول و مبانی دیگری که اساس و بنیان نظام سیاسی ایران اسلامی را تشکیل می‌دهند؛ همچون مجموعه‌ای به نام قانون اساسی که حدود اختیارات ارکان حکومت را تعریف می‌کند؛ اندیشه پاسخگو بودن حکومت در قبال سیاست‌ها، تصمیمات و عملکردش، پاسخگو بودن قوه مجریه به نمایندگان ملت یا مجلس، انتخاب مسؤولین حکومتی با رأی مردم، محدودیت قدرت حکومت به قانون، برابری آحاد ملت در برابر قانون، آزادی اندیشه، آزادی بیان و مابقی مفاهیم و باورهای سیاسی رایج امروزی ما میراث مشروطه است.

تا قبل از مشروطه هیچ یک از این مفاهیم در ایران وجود نداشتند. امواج مشروطه باعث خدشه‌دار شدن و ترک برداشتن بسیاری از باورهای کهن سیاسی «ایرانشاهی»، «خداشاهی» و «سایه خدایی یا ظل اللهی» شد. فلسفه سیاسی چندهزارساله حاکم در ایران که به پادشاه و جایگاهش به منزله نمادی «آسمانی»، «آن دنیایی»، «اهورایی»، «مقدس»، «مشروع» و «واجب‌الاطاعه» می‌نگریست، در سایه امواج مشروطه همچون قلعه‌های شنی که کودکان روی ساحل می‌سازند، شسته شد و فرو ریخت.

مشروطه نتوانست به یک نظام سیاسی مردم‌سالار ختم شود، اما توانست حکومت و جایگاه آن را که تا قبل از مشروطه در آسمان بود؛ پایین آورده و زمینی کند. مشروطه نتوانست حکومت را قانونمند، قانون‌پذیر و قدرت آن را محدود به قانون کند، اما توانست آن اندیشه سیاسی سنتی را که حاکم، فرمانروا، پادشاه و سلطان را جانشین و سایة خود می‌دانست و حاکمیتش را موهبتی الهی می‌پنداشت را با اندیشه‌های نوینی جایگزین کند که براساس آن حکومت و شخص اول مملکت را تابع قانون، برگزیده ملت و مطیع نمایندگان مردم یا به قول مشروطه‌خواهان «مبعوثین ملت» می‌دانست.

مردم یا حداقل بخشی از اقشار جامعه از آن پس نه تنها دیگر خود را «فرمانبردار»، «مطیع»، «مصلوب‌الاختیار» یا به قول موریس دوورژه «امربر» یا به روایت خواجه نظام‌الملک و فرهنگ سنتی حاکم بر ایران، «رعیت» نمی‌دانستند، بلکه «انتخاب حکومت» یا به گفته جان لاک «حکومت منتخب» (Representative Government) یا حکومت بر «مبنای وکالت» و در نتیجه عزل و نصب آن را برای خود یک «حق» تلقی می‌کردند. مشروطه حکومت را از آسمان و بالای ابرها روی زمین خاکی آورد و مشروعیت آن را از صندوق رأی وزارت کشور استخراج کرد. آیا به راستی می‌توان مشروطه را شکست خورده دانست؟