ملکالشعراء بهار نمادِ شعرِ مشروطه:
در فرصت کوتاه و فضای محدودی که برای نوشتن از «آزادی» در شعر محمّدتقی بهار (1265- 1330 ه.ش) در اختیار دارم، نه تصویر روشنی از زمانۀ بهار و حیات ادبی و سیاسی او میتوان ترسیم کرد، نه جایگاه سرودههایش در تاریخ شعر فارسی را میتوان مشخّص ساخت و نه حتی تاریخ یک عمر مبارزۀ او برای «آزادی»، چه در کسوتِ شاعر و روزنامهنگار و چه در مقامِ نمایندۀ مجلس، را مرور میتوان کرد. به یاری حافظه و با نگاه به یادداشتهایی که پیشتر درباب زندگی و شعر بهار فراهم کردهام، بهاشارت خواهم گفت بهار، از آغاز شاعری تا پایان زندگی، «آزادی» را چگونه ستود و راهِ آن را چگونه پیمود. تفصیل مطلب را به کتابی که در آخرین مراحل نگارش است و بهزودی به دست ناشر خواهد رسید، موکول میکنم.
بهار هجده ساله بود که پدرش ـ محمّدکاظم صبوری، ملکالشعرای آستان قدس رضوی ـ درگذشت. شاعرِ جوان قصیدهای سرود و برای شاه فرستاد. مظفّرالدین شاه لقب پدر را به پسر واگذار کرد. بهار، البته آزمونهایی دشوار را با سربلندی گذراند تا فحول ادبای خراسان به ملکالشعرایی او تن در دهند.
اوضاع وطن، قصد عزیمت به پایتخت و سودای تحصیل در فرنگ را از سر شاعر جوان به در میکند. در مشهد به مشروطهخواهان میپیوندد. پس از صدور فرمان مشروطیت (مرداد 1285) شادی آزادی در نخستین سرودههایش آشکارا به چشم میآید؛ امّا دولتِ شادی مستعجل است. شاهِ جدیدْ دگربار استبداد را بر مُلک حاکم میسازد. این آغاز مبارزۀ سیاسی شاعر است. خودش مینویسد: «نخستین اشعار سیاسی و اجتماعی من در بین سال 1325 و 1326 [قمری] یعنی سال دومِ افتتاح مجلس مؤسسان و کشاکش بین شاه و مجلس و سال اولِ به توپ بسته شدن در مجلس و بمباران بهارستان و استبداد کوچک محمدعلی شاه گفته میشد و بدون امضاء در روزنامۀ خراسان که آن هم محرمانه نشر میشد انتشار مییافت.» 1 مشهورترین شعر آن سالهایش مستزادی است که چنین آغاز میشود: «با شَهِ ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست ـ کار ایران با خداست/ مذهب شاهنشهِ ایران ز مذهبها جداست ـ کار ایران با خداست...»
با خلع محمّدعلی شاه از سلطنت (تیر 1288) کورسوی امید ایران را فرا میگیرد. بهار در این ایام، هم شعر میگوید و هم برای روزنامههای رسمی مقالۀ سیاسی مینویسد. در پاییز 1289 نخستین شمارۀ روزنامۀ خودش، «نوبهار»، منتشر میشود. مقالهها و شعرهای میهنپرستانهاش، بیشتر در مخالفت با مداخلۀ روسها در امور داخلۀ ایران، در این روزنامه به چاپ میرسد. نوبهار، پس از یک سال، با فشار روسها، توقیف میشود. دومین روزنامهاش، «تازه بهار»، نیز 9 شماره بیشتر نمیپاید. اوایل زمستان 1290، شاعرِ روزنامهنگار را به تهران تبعید میکنند. پس از هشت ماه به مشهد باز میگردد.
دورۀ جدید «نوبهار» را منتشر میکند؛ با مطالبی در دفاع از آزادی زنان و حضور آنان در اجتماع. جامعۀ مذهبی خراسان، به تحریک روسها، تکفیرش میکنند. در سال 1293، مردم سه شهر خراسان او را به نمایندگی در مجلس شورای ملّی بر میگزینند. راهی پایتخت میشود. بابتِ همان مقالاتِ تجدّدطلبانه، شش ماه طول میکشد تا اعتبارنامهاش را تصویب کنند. «یا مرگ یا تجدّد» را همان سال سروده است: «...فرتوت گشت کشور و او را ـ بایستهتر ز گور و کفن نیست/ یا مرگ یا تجدّد و اصلاح – راهی جز این دو پیش وطن نیست/ ایران کهن شدهست سراپای ـ درمانْش جز به تازه شدن نیست...»
از حوادث سالهای بعد در میگذریم و به آغاز سال 1297 میرسیم. کابینۀ مستوفیالممالک تمام روزنامههای تهران را تعطیل میکند. بهار به ستوه آمده است. دیگر فقط نگران روزنامۀ خودش نیست. خوب میداند اوضاع جدید به استبداد و حکومت نظامی میانجامد. حاصل رنج سالیان را درآستانۀ نابودی میبیند. استبداد بار دیگر جامعه را فرا میگیرد. شاعرِ خسته اعتراضش را با قصیدهای اعلام میکند که از شاهکارهای اوست. بهار در این «بَثُّ الشکوی» ـ که به اقتفای حبسیۀ مشهورِ مسعود سعد سلمان سروده است ـ «از نقمتِ دشمنانِ آزادی» مینالد و در پایان، آرمان خویش را آشکارا فریاد میزند: «آزادی». آنگاه نه هر آزادی؛ آزادی برخاسته از حاکمیتِ «قانون»: «عمری به هوای وصلت قانون ـ از چرخ برین گذشت افغانم/ در عرصۀ گیر و دار آزادی ـ فرسود به تن درشت خفتانم/ [...]گفتم که مگر به نیروی قانون ـ آزادی را به تخت بنشانم/ و امروز چنان شدم که بر کاغذ ـ آزاد نهاد خامه نتوانم/ای آزادی، خجسته آزادی! ـ از وصل تو روی برنگردانم/ تا آنکه مرا به نزد خود خوانی ـ یا آنکه تو را به نزد خود خوانم»
به عقیدۀ بهار، راه «آزادی» از جادۀ «قانون» میگذرد. او «حکومت مقتدر مرکزی» را لازمۀ برقراری قانون و عدالت، و مآلاً آزادی، میداند: «حکومت مقتدر مرکزی از هر قیام و جنبشی که در ایالات برای اصلاحات برپا شود، صالحتر است! [...] باید دولت مرکزی مقتدر باشد و شکی نیست دولت مقتدر مرکزی که با همراهی احزاب و مطبوعات آزادیخواه و بشرط عدالت بر سرِ کار آمده باشد میتواند همه کار برای مملکت بکند و از ضعیف کردن دولتها و تحریک اطراف بر ضد دولت جز مفسده چیزی حاصل نخواهد شد!» 2
هم از این روی است که بهار با هیچ نهضت محلّی، که مایۀ تضعیف حکومت مرکزی است و از آن بوی تجزیهطلبی به مشام میرسد، سرِ سازگاری ندارد. تنها شیخ محمّد خیابانی است که بهار با او همدل است؛ شاید از آن روی که خیابانی بارها بر «ایرانِ لایموت و آذربایجانِ لایتجزا از آن» تأکید کرده بود. مرثیۀ بهار برای خیابانی نیز بر دل و جان مردم مینشیند: «در دستِ کسانیست نگهبانی ایران ـ کاصرار نمودند به ویرانی ایران/ آن قوم سَرانند که زیر سر آنهاست ـ سرگشتگی و بیسر و سامانی ایران/ [...] پامال نمودند و زدودند و ستردند ـ آزادی ایران و مسلمانی ایران...»
حکومت مقتدر مرکزی، با تاجگذاری رضاخان در آذر 1304، شکل گرفت؛ امّا با زیرپا گذاردنِ آنچه بهار سالها فریاد کرده بود: قانون و آزادی. بهار، گرچه با برخی اصلاحاتِ او موافق است، از «آزادی» چشم نمیپوشد و میدان را خالی نمیکند. زندگی سیاسی او حالا «تقریباً به کوچۀ بنبست رسیده»3 است. «مرغ سحر» از یادگارهای همین دوران است؛ مشهورترین سرودۀ بهار برای آزادی. بهار شاید گمان نمیکرد زمزمۀ این شعر سالیان دراز مایۀ تسکین آلامِ ایرانیانی باشد که کارد به استخوانشان رسیده است. این همان تصنیف است که از پسِ هشتاد سال، در پایانِ هر کنسرتِ اعجوبۀ آواز ایران، استاد محمّدرضا شجریان، چند هزار زن و مرد، با تشویقی پرشور، نوازندگان را وا میدارند سازها را برای آن کوک کنند و با اشکهایی که برگونههاشان میغلتد، همنوای خواننده، از سویدای دل، فریاد برمیآرند: «ای خدا،ای فلک،ای طبییعَعَعَعَعَت، شام تاریک ما را سحر کن!».
در دورۀ پهلوی اوّل، بهار شش ماهی را در زندان (1308 و 1312) و هشت ماهی را در تبعید میگذرانَد. پس از آزادی(1313) برای حفظ جانِ خود و خانوادهاش ناچار است کمتر گِردِ سیاست بگردد. ثمرۀ این دوران، علاوه بر چند قصیدۀ کمنظیر، آثار تحقیقی اوست که تا امروز معتبر است و تدریس میشود.
واپسین دهۀ زندگانی او، در دورۀ پهلوی دوم، گرچه با اندک آرامشی همراه است، دشوار میگذرد. شاه جوان انگار دشمنی با بهار را از پدر ارث برده است. در زمستان 1326، بهار، برای درمان سِل، به سوئیس میرود. مشکلات مالی، که دولتِ وقت در تشدیدآن بیتقصیر نیست، آرامش پیرمرد را سلب کرده است. در آسایشگاهِ کوچکی در دهکدۀ لِزَن، از پنجرۀ اتاقش، قلّۀ پوشیده از برف را مینگرد و «به یاد وطن» قصیدهای میسراید که بیتهای آخرش گویی وصیتنامهای است برای نسلهای بعد. «لزنیه» (1327) را محمّدعلی سپانلو، «آخرین آتشبازی» طبع بهار خوانده است. شاعر با دیدن آسمان مِهآلود، «تاریکی و بدروزی ایران کهن را» فرایاد میآرد و با دریغ و درد از روزگار شُکوهِ ایران میگوید. حاصل رنج سالیان را هبه گشته میبیند. هنوز بر سرِ «آزادی» و «قانون» هست؛ امّا دریافته است که از «اصلاح مردم» آغاز باید کرد. گویی خطاب به آیندگان است که میگوید: «بی تربیت، آزادی و قانون نتوان داشت ـ «سَعْفَص» نتوان خواند، نخوانده «کَلمَن» را/ [...] جز مجلسِ ملّی نزند بیخِ سِتبداد ـ افریشتگان قهر کنند اهریمن را/ بینیروی قانون نرود کاری از پیش ـ جز بر سرِ آهن نتوان برد تِرَن را»
الوند بهاریپینوشت:
1- بلندآفتاب خراسان(به اهتمام محمّد گلبن)، ص79.
2- تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج اوّل، مقدّمه، صص «ح» و «ط».
3- همان.