فتح الله بینیاز
درنگی بر جایگاه ادبی جلال آل احمد با اشارهای به آسیبشناختی این جایگاه
زندهیاد جلال آل احمد در یک خانواده روحانی به دنیا آمد. تا پیش از سفر به ایران در نجف درس طلبگی میخواند، در سال 1323 به ایران آمد و چون در کار چاپ سررشته داشت، تودهایها به سرعت او را برای همین حرفه به کار گرفتند و با سرعت بیشتری «کاندید عضویت» او را اعلام کردند و به این ترتیب کسی را که الفبای ماتریالیسم – دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد سوسیالیستی نمیدانست، به عنوان «فردی از خود» به اینجا و آنجا معرفی کردند. فساد و توطئهگرایی آشکار و پنهان حزب توده، او را خیلی زود از این حزب منحط دور کرد و با زندهیاد خلیل ملکی همراه شد برای تشکیل جریانی مستقل. اما آل احمد برخلاف ملکی متأسفانه عملکردهای خود را با هیاهو و غوغاسالاری توأم کرد و بعد از چندی از ملکی هم جدا شد.
او بدون برخورداری از دانش عمیق جامعهشناسی، خصوصاً آثار امیل دورکیم، ماکس وبر، گئورگ زیمل و کارل مارکس، هر کسی را که مدرک دانشگاهی و حتی دیپلم داشت، جزو روشنفکران دانست (در خدمت و خیانت روشنفکران) در عین حال اصل را بر این گذاشت که هر کس چیزی از فرهنگ غرب میداند، از نظر شخصیتی و روحی و فکری و رفتاری غربگرا است. عناوینی که به آخوندزاده و طالبوف و دکتر آدمیت و دیگران هم داده بود؛ در حالی که حتی مقدمات روانشناسی اجتماعی و فلسفه تاریخ بر این ادعاها قلم بطلان میکشند. سرانجام هم خود را یک سره به دین سپرد و به این نتیجه رسید که راه رستگاری توکل به معصومین است و بس.
همین آرای فاقد محمل تئوریک موجب شد که علیه او در تمام سطوح روشنفکری موضع گرفته شود. در این میان از آن جا که جو حاکم چنین چیزی را میطلبید، حتی افراد فرزانه و برخوردار از سلامت نفس موقعیت او را به عنوان «نویسنده» چندان جدی نگرفتند، در حالی که در دورهای که او میزیست، توان او در این مقوله در حد و اندازههای دیگر نویسندگان مطرح بود؛ نه چندان بیشتر و نه چندان کمتر و فقط با زنده یاد صادق هدایت قابل مقایسه نبود.
در زمینه داستان نویسی تا جایی که من میدانم 10 اثر از او به جا مانده است. اولی در سال 1324 نوشته شده بود به نام «دید و بازدید» و آخری که پس از مرگش چاپ شد «سنگی بر گوری» بود. در ضمن او پنج سفرنامه و هفت کتاب مقاله و تعدادی ترجمه هم دارد.
من در این جا به بررسی خیلی خیلی اجمالی دو متن روایی از او میپردازم، چون نقد یا حتی تحلیل و تفسیر (و نه توضیح - که امروزه در روزنامهها باب شده است) آثار او حدود چهارصد تا پانصد صفحه نیاز دارد؛ آن هم فقط از یک منظر؛ مثلاً ساختگرایی یا سبکشناسی یا روانشناختی. جواد اسحاقیان، منتقد فرهیخته معاصر، بخشی از کارهای او را در دویست صفحه نقد کرده است که میتواند به عنوان مرجع مورد استفاده قرار گیرد.
اولین داستانی را که از نظر میگذرانم «مدیر مدرسه» است. در این متن، راوی شخصیتی است پرخاشگر، عصبی، تندخو و تا حدی آرمانگرا که از شدت عصبانیت حتی در باره زن و فرزند خود هم حرف نمیزند و فقط به صورت مقطع، از هم گسیخته، بریده بریده و مانند بیمارهای مبتلا به اسکیزوفرنیک حرف میزند. طبعاً چنین شخصیتی هنگام روایت خود، در صدد جستوجوی «واژههای متناسب با زبان معیار» نیست و هر چه را که به ذهنش میرسد، میگوید. شکستن ارکان جمله و عدم رعایت قواعدی مانند ترتیب پیرو و پایه و حذف افعال جزو سرشت روایت این نوع راویهاست. انگار راوی دستش روی دوش خواننده است و همزمان که با او راه میرود، مضمون ذهنی خود را بیرون میریزد.
سبک فشرده و مقطع آل احمد که معمولاً موجز است و همراه با حذف قرینهها، در این رمان با جملههای بریده بریده و کوتاه و قابل جابه جایی یا به اصطلاح تلگرافی نمود پیدا میکند. تک تک جملهها به تعبیر من با اتکا به آرای ایور آرمسترانگ ریچاردز (برای نمونه کتاب فن بلاغت) از گونهای خودبسندگی و استقلال برخوردار است و ریتم برخوردار از جملههای کوتاه و تکرارهای یک فعل، نه تنها آن را دستخوش آسیب نمیسازد، بلکه تا حدی به آن خصلت ریلکس میبخشد زیرا مبتنی بر سکون و آرامش است:«مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خرپول عمارتش را وسط زمینهای خودش ساخته بود.»
در این رمان البته طنز به مثابه مشخصهای سبکی به کار گرفته میشود و راوی به ظاهر متعرض و باطناً شورشگرا برای تقابل با عینیت آزار دهنده و نیز آرامش بخشیدن به درون خود، به این مشخصه رو میآورد: «تابلو مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا. از صد متری داد میزد که توانا بود هر چه دلتان بخواهد!»
گرچه واقعگرایی این رمان در مقایسه با بوف کور بسیار بیشتر است و به همان میزان تخیل زنده یاد هدایت بیشتر، اما واقعگرایی آلاحمد در حد عینیتگرایی مرسوم و یا به ارث رسیده از نویسندگان قرن نوزده اروپا متوقف نمیشود. واقعگرایی او استعلایی است؛ در حدی که زندگی روزمره راوی فقط در حاشیه و پس زمینه رویدادها حضور دارند. ظرف مکانی (یک مدرسه تازه افتتاح شده در اطراف تهران) و زمانی (حدود چند ماه) و شخصیت اصلی (معلمی که به منظور خلاصی از تدریس میخواهد مدیر شود) از منظر ساختار پلات و ساختار داستان، متعین و متعارف هستند، و خواننده نیازی نمیبیند به کشف لایههای مختلف داستان بپردازد، اما به دلیل درون نگری نویسنده، به زودی کشف میشود که شغل مدیریت درون راوی را ارضا نکرده است و او خود را در حد یک میرزابنویس و کارمند و کارگزار میداند.
او چنان سرگرم این درون آشفته و ارضا نشده است که خواننده حتی با افکار و عقاید و گرایشها و تمایلات روحی و فکریاش آشنا نمیشود. خواننده فقط با یک مدیر مدرسه «بیش از حد مسوول و عصبی مزاج» رو به رو میشود. در آخرهای داستان هم میفهمد که او خانه و زن دارد، اما به همان شیوه که شخصیتهای فرعی برای خواننده ناشناخته میمانند، این زن و رابطهاش با راوی ناگفته میمانند. همسر راوی مانند دیگر شخصیتها فاقد خصوصیات نیک و بد است و به عنوان شخصیت فرعی مطرح نمیشود.
رمان، در واقع روی این موضوع متمرکز است که اراده راوی برای تغییر شرایط بیرونی کافی نیست و در نتیجه او باید شکست را بپذیرد. از این بابت با بوف کور وجه اشتراک دارد. البته روزمرگی که در مدیر مدرسه غیاب دارد، در بوف کور برجستهتر میشود، اما به دلیل تخیل قویتر و پیچیدهتر در بوف کور (زمان درونی دورانی یا در واقع نازمانمندی و مکان درونی جهانی) و نامتعین بودن اشیاء و پدیدهها، روزمرگی بوف کور در کلیت رمان گم و گور میشود و ذهن خواننده دنبال رخدادهای فراواقعی و دست نیافتنی میرود.
نکته دیگر مدیر مدرسه که من در کلمه شکست خلاصه کرده بودم، این حقیقت است که زیبایی واقعی وجود ندارد و کمالگرایی و غایتانگاری فقط برای ارضای درون فرد مطرح میشوند و راویها و نویسندههای روایت این راویها از پیش شکست خود را رقم میزنند. در پایان هم یک فاجعه، مدیر را به دفاع از خود وامیدارد که همراه با استعفاء در عریضهای چند صفحهای که میتواند برنامه مدون یک وزیر فرهنگ باشد، راهکارها و راهبردهای خود را پیشنهاد میکند، اما به او گفته میشود که زیاد سخت نگیرد و آن موضوع سوء تفاهی بیش نبوده است. از این حیث، مدیر مدرسه یکی از رمانهای مطرح جامعه ایران است و نادیده گرفتن آن به بهانه خطاهای فکری و اجتماعی نویسنده، مانند آن است که ما ارزش آثار فردینان سلین و کنوتهامسون و رودیار کیپلینگ را به دلیل مواضع سیاسی شان انکار کنیم – و در همان حال کارهای ارزشمند ادبی کسانی چون برشت و سارتر را تحسین کنیم که ستایشگر سلاخیهای بدنامترین جلاد تاریخ یعنی استالین بودهاند.
اثر دیگری از آْل احمد که برای خود من ارزشهای خاصی دارد، سنگی بر گوری است. این متن از سه وجه اهمیت دارد. اول اینکه یکی از اولین آثاری است که در زمینه ادبیات اعترافی نوشته است. ادبیات و به طور کلی فرهنگ ما ایرانیها چندان میانهای با اعتراف ندارد- برخلاف پیروان دین مسیح – لذا کمتر اثری در این عرصه نگارش یافته است. دوم بار حدیث نفس این رمان است. راوی داستان آل احمد، بی آنکه کسی را مخاطب قرار دهد، اندیشه، عواطف و احساس خود را با شنوندهای خیالی در میان میگذارد و به شکل مستقیم اطلاعات مهم و تعیین کنندهای در شکل گفتار طولانی بیان میکند. او اساساً زمانی این مسائل را پیش میکشد که تنهاست و با خود حرف میزند. به بیان دیگر ما با کنش نمایشی شده شخصیت رو به رو هستیم نه منولوگ که فقط در ذهن میگذرد.
سومین سویه این اثر خصلت تراژیک آن است. البته نه به مفهوم ارسطویی آن. ارسطو معتقد بود که تراژدى یعنى عمل، کنش و اکسیون؛ یعنى آنچه در بیرون اتفاق مىافتد. اما ادبیات مدرنیستى نشان داد که تراژدى در «درون» هم مىتواند اتفاق بیفتد - درون انسانها. البته باید حق مطلب را ادا کرد و از مقالههاى داهیانه نیکلاى گاوریلویچ چرنیشفسکى یاد کرد که ایدههاى نوینى درباره تراژدى طرح کرد و آن را از حوزه زندگى نخبهها و قهرمانان بیرون کشید و به زندگى مردمان معمولى کشاند؛ و نیز باید به مقالههاى فخیم هنرى جیمز اشاره کرد. ارسطو - و بعد از او هگل و پلخانف - تراژدى را از دیدگاه حضور عینى مورد تأکید قرار مىدادند و به لحاظ کنش تاریخى، آن را مرگ قانونمند قهرمانى تلقى مىکردند که حامل اندیشهها و سلیقههاى نو است و با دنیاى کهن به مقابله برمىخیزد. اما چرنیشفسکى در تئورى به این امر رسید که تراژدى را باید در «هر رخداد دهشتناک»، در «هر پایانِ وحشتناک» دید.
آل احمد این تراژدی را در زندگی مردی معمولی نشان میدهد که عقیم است و صاحب فرزند نمیشود و از دستورالعملهای این و آن و حرف و حدیثهای اطرافیان جان بر لب آورده است. انصافاً هم خواننده، حتی از نوع سختگیر، با یک نگاه اجمالی درمییابد که نویسنده در بازنمایی این امر موفق بوده است.
در این رمان زمینهسازی برای وارد کردن عنصر دگرگونی یعنی پی بردن راوی به این موضوع فراهم میشود و کشمکش درونی او – که در عین حال خصلتی مردسالار دارد- با پیش رفتن داستان در سطوح مختلف برجستهتر میشود. به عبارت خلاصه با نوعی آشنازدایی اولیه (شکلوفسکی) و آشنازدایی متأخر(کوبسن و موضوع تمهیدات و تیتانف و موضوع برجستهسازی) مواجه هستیم. با عنایت به همین نکات هم، اینجا «در مقابل مسأله غیرقابل حل» از عصبانیت و پرخاشگری راوی رمان مدیر مدرسه خبری نیست و اینها جای خود را به ترس، یأس و نگرانی میدهند که در سومین سال زندگی زناشویی به مثابه یک فاجعه نمود پیدا میکند.
دهها صفحه میتوان فقط درباره همین دو رمان نوشت، اما محدویت فضا اجازه نداده است که بیش از این چیزی نوشت