و تشکّل سیاسی، صنفی، مذهبی و قومی همچون عصر مشروطه ظهور کردند. برخی از آنها همچون حزب توده، همه ویژگیهای احزاب جدّی کشورهای توسعهیافته را دارا بود. تشکّل، انضباط حزبی، رهبری دستهجمعی، سازماندهی، مطبوعات وابسته به حزب، تشکیلات استانی و شهرستانها، اتّحادیههای کارگری و صنوف مختلف وابسته به حزب از جمله تشکّلهای دانشجویی، زنان، معلّمین و سایر تشکیلات و سازمانهای وابسته به حزب. حزب توده در حقیقت مرکز ثقلِ چپ و روشنفکری بود. در مقابل حزب توده، احزاب و تشکّلهای محافظهکار یا دست راستی ظهور کردند از سلطنتطلب گرفته تا نزدیک و وابسته به دربار تا احزابی که از فاشیسم و هیتلر طرفداری میکردند. در میانه طیف سیاسی کشور احزاب و تشکّلهای ملّی، لیبرال و میانهرو قرار میگرفتند. حزب ایران، حزب ملت ایران، حزب زحمتکشان، نیروی سوم و سایر تشکّلهایی که جبهه ملّی ایران را تشکیل میدادند. در کنار احزاب و تشکّلهای سیاسی، جریانات قومگرا همچون حزب دموکرات کردستان، خلق عرب و فرقه دموکرات آذربایجان هم ظهور کردند. کودتای 28 مرداد سال 1332 به این عصر پایان بخشید و همچون به قدرت رسیدن رضاشاه، محمدرضا پهلوی هم بعد از کودتای 28 مرداد به هیچ روی دیگر حاضر به تحمّلِ احزاب و تشکّلهای سیاسی مستقل از حکومت نشد. جبهه ملّی غیرقانونی اعلام شد و رهبران آن به جرم خیانت بازداشت شدند. دکتر حسین فاطمی تیرباران شد، دکتر محمد مصدّق رهبر جبهه ملّی در دادگاه به اتهام خیانت محکوم به سه سال زندان شد و تا آخر عمر به حال تبعید در ملک شخصیاش در احمدآباد (طالقان) در حصر خانگی بود. سایر رهبران جبهه ملّی هم بعضاً به چندین ماه حبس محکوم شدند و برخی دیگر هم پس از مدتی بازداشت آزاد شدند. اما سنگینترین بها را حزب توده پرداخت. حزب توده هم غیرقانونی اعلام شد. آن دسته از رهبران حزبی که توانستند از کشور بگریزند جان به سلامت بردند. مابقی یا تیرباران شدند و یا به زندانهای طویلالمدت محکومیت یافتند. تجربه تحزّب و گسترش فعالیّتهای حزبی در فاصله 1320 تا سال 1332 همچون تجربه دوران مشروطه یک بار دیگر بطلان این نظریه را که ایرانیان فاقد روحیه کار دستهجمعی هستند و... را به نمایش میگذارد. به دنبال سرکوب و از میان بردن کامل حزب توده و قلع و قمع جبهه ملّی و کلیه احزاب وابسته به آن، رژیم شاه ظرف 25 سال بعدی (1357-1332) صرفاً به برخی از احزاب حکومتی یا وابسته به حاکمیّت اجازه فعالیّت داد. در مواردی اگر شاه از برخی از شخصیتهای حزب دولتی هم خوشش نمیآمد، یا نگران موفقیت آن می شد، آن حزب هم جمع میشد. احزاب و تشکّلهای «مردم»، «ایراننوین»، «ملّیون» و « کانون ترقیخواهان ایران» از جمله احزابی بودند که توسط دولتمردانِ رژیم تشکیل شدند. این احزاب در حقیقت یک کلوب یا حلقه خصوصی برخی از دولتمردان بودند. نهایتاً در سال 1354 شاه تصمیم به ایجاد یک حزب بزرگ سراسری در کشور گرفت به نام «حزب رستاخیز». حزب رستاخیز الگویی از حزب توده یا احزاب کمونیستی حاکم در بلوک شرق بود. شاه میخواست همه شخصیّتها و چهرههای رژیم، دولتمردانش و کلیه مقامات مدیریتی و اجرایی کشور عضو حزب رستاخیز باشند. عملاً هم اینگونه شد. کارکنانِ تمامی ساختار حکومتی اعم از قوه مجریه، مقننه و حتی قضائیه به عضویت حزب رستاخیز درآمدند. فرهنگیان، اساتید دانشگاه، دانشجویان، کارگران، کارکنان دولت، کارمندان شرکتها و صنایع کوچک و بزرگ دولتی جملگی عضو حزب رستاخیز شدند. البته مقامات حکومتی رسماً کسی را مکلّف و موظّف به عضویّت در رستاخیز نکردند. اما وضعیّت به گونهای شده بود که از همه انتظار میرفت «داوطلبانه» به عضویت حزب رستاخیز درآیند. فیالواقع وضع به سرعت به گونهای شده بود که اگر در سازمانی یا وزارتخانهای کسی به عضویت حزب درنیامده بود، دال بر مخالفت آن شخص با اعلیحضرت و رژیم شاه تلقی میشد. این وضعیت به ویژه در مورد مسوولین و روسای ادارهجات پررنگتر میبود. در مرتبه بعدی حزب رستاخیز در میان کارگران، دانشجویان، کشاورزان، پزشکان، مهندسین، وکلا و حقوقدانان، زنان و سایر اقشار هم شعباتی دایر کرد. فقره بعدی مطبوعات حزبی بودند. "روزنامه رستاخیز" مهمترین ارگان حزب بود که صبحها درمیآمد. «رستاخیز ماه»، «فصلنامه رستاخیز»، «رستاخیز زنان»، «رستاخیز کارگران»، «رستاخیز کشاورزان» از جمله نشریات دیگر حزب بودند. شاه مغرور از قدرت و اقتدار، چند ماه بعد از تشکیل حزب رستاخیز در سال 1354 با نهایت نخوت و تکبّر اعلام کرد «هر کس که نمیخواهد به عضویت حزب رستاخیز ملت ایران درآید به او پاسپورت میدهیم و میتواند از کشور برود.» شاه معتقد بود که رستاخیز الگوی جدیدِ توسعه سیاسی در دنیاست. در پاسخ به انتقادهایی که رستاخیز را به احزاب کمونیستی تشبیه میکردند، او پاسخ میداد که در احزاب کمونیستی فقط کمونیستها عضویت دارند و عضویت در حزب کمونیست محدود است به کسانی که مورد تایید رهبری حزب میباشند. در حالیکه حزب رستاخیز را از پایه و اساس متفاوت از احزاب کمونیستی کرده بود. شاه معتقد بود هر ایرانی که به پرچم سه رنگ ایران، تمامیت ارضی کشور، نظام شاهنشاهی و پیشرفت و ترقی ایران در پرتو انقلاب شاه و ملت اعتقاد داشت، می توانست به عضویت حزب رستاخیز ایران درآید. فیالواقع اگر کسی به عضویت رستاخیز در نمیآمد، معنیاش آن بود که به آن اصول سهگانه مترقی از جمله تمامیت ارضی کشور و پیشرفت و ترقی ایران اعتقاد نداشت. شاه و رهبران حزب رستاخیز ظرف ماهها و سالهای بعدی مطالب زیادی در خصوص تفاوت حزب رستاخیز با احزاب کشورهای غربی بیان داشتند. در رستاخیز، رقابتها و قدرتطلبیهای فردی که در احزاب دیگر مرسوم است، جایی نداشت؛ چراکه هدف همه «رستاخیزیها» خدمت به ایران بود. از آنجا که هدف رستاخیز خدمت به کشور، پیشرفت و ترقی و تعالی ایران میبود و این هدف در میان همه اعضای رستاخیز یکسان و مشترک بود، دلیلی دیگر برای رقابت و قدرتطلبیهای فردی، جناحی، گروهی یا فراکسیونی باقی نمیماند. چنین بود که شاه و دولتمردانش اعتقاد داشتند "الگوی حزب رستاخیز" یک تحوّل و یک انقلاب جدّید در توسعه سیاسی و دموکراسی مردمی بود. در حالیکه در دموکراسیهای غربی قدرت واقعی در دست رهبران احزاب، گروههای فشار، کارخانهداران، بانکداران، مدیران و سهامداران شرکتهای بزرگ بود و مردم عادّی نقش چندانی در تصمیمگیریها نداشتند، در الگوی ایران تودههای مردم از طریق حزب رستاخیز اعمال قدرت میکردند و در تصمیمگیریهای کشور نقش داشتند. شاه به مدل رستاخیز «دموکراسی مردمی» اطلاق کرده بود. مطبوعات، رادیو و تلویزیون، نطقهای نمایندگان مجلس، سناتورها، رهبران و مسوولین حزب رستاخیز، دانشگاهیان، دانشجویان، رهبران شبکههای کارگری، کشاورزی و زنان وابسته به حزب رستاخیز شبانهروز به تشریح مزیتهای «دموکراسی مردمی، ملّی و متعهد» نظام رستاخیز در مقایسه با دموکراسیهای غربی مشغول بودند. شاه و سران رژیم منظماً در سخنرانیها، تحلیلها و نوشتههایشان به مقایسه میان «دموکراسی مردمی رستاخیز ایران» و «دموکراسیهای غربی» میپرداختند. رهبران تحصیلکردهتر حزب رستاخیز مطالب زیادی میگفتند که در نظامهای غربی یک پوسته ظاهری از دموکراسی وجود دارد و قدرت اصلی یا واقعی در دست رهبران حزبی، صاحبان صنایع و کارخانهداران، مدیران و صاحبان بانکها، شرکتهای بیمه و موسسات مالی و تجاری است. مردم در این نظامها خیلی نقشی در اداره کشور نداشتند. تصمیمگیریهای اصلی و سیاستگذاریهای مهم در دست یک اقلیت بسیار کوچک صاحبان سرمایه و امکانات مالی بود. بعد از مدتی رهبران حزب رستاخیز دو فراکسیون در آن به وجود آوردند به نامهای «پیشرو» و «سازنده». اینکه تفاوت میان آن دو جناح یا دو فراکسیون چه بود، هیچ وقت معلوم نشد. رهبران «جناح پیشرو» مطالب کلی در خصوص پیشرفت، دموکراسی مردمی، دموکراسی واقعی، وحدت ملّی، عدالت ملّی و... میگفتند. مشابه همان مطلب را هم، رهبران «جناح سازنده» بیان میداشتند. شعارهای دیگر حزب رستاخیز عبارت بودند از «سیاست مستقل ملّی»، «عدالت»، «توسعه ملّی»، «پیشرفت» و «سازندگی کشور به دست ایرانیها»(صادق زیباکلام،مقدمه ای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه،1391). با شروع انقلاب در سال 1356 یکی از نخستین نهادهای وابسته به رژیم که خیلی سریع مضمحل شد، حزب بزرگ و فراگیر رستاخیز بود.
با فروپاشی دیکتاتوری رژیم شاه و ایجاد فضای باز سیاسی در کشور یکبار دیگر همچون عصر بعد از رضاشاه احزاب و تشکّلهای سیاسی واقعی بهسرعت شکل گرفتند. برخی که از قبل از انقلاب وجود داشتند همچون نهضت آزادی، جبهه ملّی، حزب توده، فدائیان اسلام، مؤتلفه، سازمانهای چریکهای فدائی خلق، مجاهدین خلق، حزب دموکرات کردستان و... پس از انقلاب تجدیدِ سازماندهی کرده و به فعالیّت علنی روی آوردند. اما بهار انقلاب دو، سه سالی بیشتر دوام نیاورد. اختلافات شدید سیاسی در میان رهبران کشور (دولت موقت، شورای انقلاب، حزب جمهوری اسلامی، ابوالحسن بنیصدر نخستین رئیسجمهور، مرحوم شهید محمدعلی رجایی نخستین نخستوزیر و...) از یک سو، و موضعگیری رادیکال و خشونتآمیز سازمان مجاهدین خلق در برابر حاکمیّت، کشور را با بحرانهای سیاسی مواجه ساخته بود. رقابت و دشمنی میان کادرها و رهبران سازمان مجاهدین با بسیاری از رهبران انقلابی کشور که ریشه در سالهای قبل از انقلاب داشت روز به روز عمیقتر و خصمانهتر شده و نهایتاً در 30 خرداد 1360 و با اعلام مبارزه مسلّحانه سازمان مجاهدین علیه نظام وارد مرحله هولناکی شد. نخستین و بنیادیترین قربانی حاکمیّت ترور از سوی مجاهدین از یک سو و اعدامهای انقلابی مجاهدین و دیگر مخالفین مسلّح از سوی دیگر، نهال تازه جوانهزده آزادی بود. تنشها و درگیریهای مسلّحانه گسترده میان رژیم و مخالفین فضای چندانی برای آزادی نگذاشت. با کمسو شدن فضای دموکراسی در جامعه، احزاب و تشکّلهای سیاسی هم بهتدریج رو به خاموشی رفتند. آخرین بار که بهار دموکراسی باعث شکوفایی احزاب و تشکّلهای صنفی شد، بعد از دوم خرداد 1376 بود. با پایان یافتن دوران اصلاحات احزاب و تحزّب هم بهتدریج رو به افول رفتند.
در یک نگاه کلی، هر بار که فضای دموکراسی در کشور وجود داشته، احزاب و فعالیّتهای حزبی ظاهر شدهاند. پایان آن مقطع با خود افول و سردی احزاب و تحزّب را به همراه آورده است. نفس اینکه با ظاهر شدن فضای دموکراتیک در ایران، احزاب و تحزّب هم ظاهر شدهاند و این تجربه همانظور که دیدیم از مشروطه به این سو بارها در جامعه ما اتفاق افتاده، برخی از نظریههایی را که در خصوص دلیل عدم موفقیت یا ناکارآمدن تحزّب در ایران ارائه شده را به زیر سوال میبرد. ظهور احزاب و فعالیّتهای حزبی در عصر مشروطه، بعد از سقوط رضاشاه، دوران انقلاب و بالاخره دوران اصلاحات، حکایت از آن میکند که ما ایرانیها در خصوص فعالیّتهای حزبی و کار سیاسی گروهی نه چیزی از دیگران بیشتر داریم، نه کمتر. ما هم مثل اقوام و ملتهای دیگر هستیم. نه در دوران اصلاحات ، یا دوران انقلاب، ایرانیان گفتند که ما از احزاب خاطره بدی داریم و احزاب به قدرتهای خارجی وابستهاند.
دموکراسی و فضای باز اگرچه شرط لازم به وجود آمدن تحزّب است، اما به نظر میرسد که کافی نیست. این درست که قدرت هر گاه اراده کرده، احزاب و تحزّب را به تعطیلی کشانده، اما مواردی هم بوده که عدم موفقیت تحزّب در ایران خیلی به حکومت ارتباطی پیدا نکرده است. حزب جمهوری اسلامی که بعد از انقلاب (فروردین ماه 1358) تشکیل شد، بسیاری از ویژگیهای یک حزب را دارا بود. تشکیلات، سازماندهی، رهبری دستهجمعی، ارگان مطبوعاتی (روزنامه جمهوری اسلامی)، تشکیلات سراسری در استانها و شهرستانها، کلاسهای آموزشی و عقیدتی و بالاتر از همه قدرت. در مقطعی رئیسجمهور، نخستوزیر، رئیس مجلس، رئیس قوه قضائیه و بیش از نیمی از نمایندگان مجلس را اعضای حزب جمهوری اسلامی تشکیل میدادند. حزب با دانشگاهها، صنایع و کارگران و با بسیاری از صنوف دیگر هم ارتباط داشت. بسیاری از اعضای حزب در نظام اداری و مدیریتی کشور اعم از صنایع، فرمانداریها و استانداریها، بانکها، دانشگاهها، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان و بیمارستانها، جهاد سازندگی، بنیاد شهید، سپاه، دادگاههای انقلاب، بنیاد مسکن، بنیاد مستضعفان و... مسوولیت داشتند. کم نبودند ائمه جمعه و جماعات که مرتبط یا نزدیک به حزب جمهوری اسلامی بودند. بهرغم همه اینها، حزب جمهوری اسلامی در سال 1366 و بعد از نزدیک به یک دهه داوطلبانه رأی به انحلال خود داد. مشابه داستان حزب جمهوری اسلامی البته در ابعاد بسیار محدودتر نزدیک به 40 سال قبلش در عصر بعد از رضاشاه در اواسط دهه 1320 اتفاق افتاده بود. در آن مقطع نیز «حزب دموکرات ایران» به رهبری مرحوم احمد قوامالسلطنه و شمار دیگری از نخبگان سیاسی شکل گرفت. قوام و رهبران حزب دموکرات میخواستند رقیبی برای حزب توده به وجود آورند. بسیاری از چهرهها و شخصیتهای بالنسبه مستقل سیاسی (مستقل از دربار یا حزب توده) به همراه شماری از نویسندگان، روزنامهنگاران، نمایندگان مجلس و نخبگان سیاسی و اجتماعی به حزب دموکرات ایران احمد قوام السلطنه پیوستند. حزب قوام موفق شد در انتخابات سال 1326 که بالنسبه آزاد بود، نزدیک به دو سوم از کرسیهای مجلس را تصاحب نماید. اما بهرغم موفقیتهای اولیه آن، آن حزب نیز همچون حزب جمهوری اسلامی نهایتاً به بنبست رسید و عملاً به دست رهبران آن منحل شد. حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی تنها احزابی نبود که چنین سرنوشت پیدا کردند. با اندکی تسامح میتوان گفت که کارگزاران سازندگی، «رایحه خوش خدمت»، و آخرین مثال از این دست خود اصولگرایان هستند که در اوج قدر ت به دو جریان رقیب و متخاصم (جریان منتسب به احمدینژاد یا جبهه پایداری و جبهه متحد تجزیه شدند) و شمار دیگری از احزاب و تشکّلهای سیاسی که چنین سرنوشتی پیدا کردند. به عبارت دیگر، جریانات سیاسی که در قالب احزاب و تشکّلهای سازمانیافته در حین قدرت به بنبست سیاسی و اضمحلال رسیدهاند. چرا این پدیده در ایران به نظر میرسد عمومیت داشته و غالباً اتفاق می افتاد؟ آیا وجود این پدیده به معنای آن نمیتواند باشد که ایرانیان روحیه کار جمعی ندارند؟ آیا به بنبست رسیدن و انحلال حزب دموکرات قوامالسلطنه، حزب جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به اصولگرایان مبیّن فقدان روحیه همکاری در میان ما ایرانیان نیست که در مواردی که پای مصالح و منافع دسته جمعی در میان است، نمیتوانیم با یکدیگر همکاری نماییم و عملاً در حین برخورداری از قدرت کامل مجبور به جدا شدن از یکدیگر و نهایتاً انحلال حزب و تشکیلات شده ایم؟
در پاسخ میبایستی گفت که خیر و ناکامی این دسته احزاب به هیچ روی به معنای صحت آرا و اندیشههایی که معتقدند فرهنگ ما ایرانیها فردمحور است و... نمی باشد. این احزاب دارای ویژگیهای نسبتاً مشترکی هستند و بهرغم تفاوتهای مهمی که میانشان هست، معذالک از نظر سرشت سیاسی سرنوشتشان کموبیش مشابه یکدیگر است. تمامی این احزاب یا جریانات سیاسی در شرایطی شکل گرفتند که یا عملاً قدرت را در دست داشتند و یا در آستانه در دست گرفتن قدرت بودند. بنابراین و به تعبیری از بالا و از جایگاه حاکمیّت شکل گرفتند. رهبری حزب دموکرات ایران در دست احمد قوام السلطنه بود. در آن مقطع او بدون تردید پرنفوذترین و قدرتمندترین شخصیت سیاسی ایران بود. او با موفقیت و بکار گیری استعداد و توان فردی اش توانسته بود بحران عمیق و خطرناک آذربایجان را با رهبران اتّحاد شوروی از جمله ژوزف استالین حل و فصل کرده بود و عملاً آذربایجان را بعد از قریب به دو سال مجدداً به ایران بازگرداند. قدرت، نفوذ و محبوبیت او بتنهایی خیلی بیشتر از شاه، دربار، ارتش، مجلس و سایر ارکان قدرت شده بود. او آن محبوبیت را برای تشکیل حزب دموکرات ایران به کار گرفت و توانست یک شبه حزب نیرومند و پرطرفداری را ایجاد کند. درب حزب او عملاً به روی همه به استثناء تودهایها باز بود. بسیاری از شخصیتهایی که ضدحزب توده بودند و با دربار و شاه هم میانه زیادی نداشتند، راهی کانون قدرت جدید شدند. افرادی که به حزب پیوستند از نظر حمایت از قوام السلطنه، مخالفت با حزب توده و وابسته به دربار نبودن مشترک بودند؛ اما این همه وجهِ اشتراکشان بود. از جهات دیگر اعم از سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کمتر وجوه اشتراکی میانشان بود. بنابراین، پس از آنکه اهداف اولیهشان در زمینه محدود کردن قدرت حزب توده، پیروزی در انتخابات مجلس پانزدهم و بالاخره نخستوزیری احمد قوامالسلطنه و تشکیل کابینهای مستقل از نفوذ و دخالت شاه و دربار محقق شد، دیگر چندان زمینهای برای ادامه همکاری میانشان نبود. چراکه در حزب همه گونه تفکر و گرایش سیاسی و اجتماعی وارد شده بود. دکتر حسن ارسنجانی و برخی دیگر تمایلات سوسیالیستی و چپگرایانه داشتند، در حالیکه عبدالحسین موسوی و بسیاری دیگر از نظر اجتماعی متعلق به طیف ملّاکین و زمینداران بزرگ بودند و به هیچ روی با برنامههای سوسیالیستی و اصلاحات ارضی که از جانب ارسنجانی و همکارانش در حزب دنبال میشد موافقتی نداشتند. برخی دیگر از رهبران حزب موافق اصلاحات اجتماعی بودند به منظور برطرف کردن کاهش محبوبیت حزب توده در میان دانشجویان، نویسندگان و روشنفکران. در عین حال، شمار دیگری که بیشتر تعلق به اعیان و اشراف داشتند با چنین اصلاحات و اقداماتی موافق نبودند و بیشتر تمایل به محدود ساختن قدرت و نفوذ دانشجویان، دانشگاه و اتّحادیههای کارگری داشتند. هر یک از بخشها و جریانهای درون حزب تلاش میکرد تا رهبری حزب را درون دولت قوام و مجلس پانزدهم به سمت دیدگاهها و باورهای خود سوق دهد. بهتدریج تنشها و برخوردهای درون حزبی افزایش یافت و نهایتاً حزب عملاً به بنبست رسید.
کم و بیش مشابه همین وضعیت در حزب جمهوری اسلامی هم اتفاق افتاد. رهبران حزب جدای از آنکه اساساً معتقد به فعالیّت تشکیلاتی بودند و ایجاد تشکیلات را امری ضروری و فوری میدانستند، در عین حال هم جملگی رهبران و مؤسسین حزب در رقابت با قدرتها و جریانات دیگر هم بودند. ملّی – مذهبیها، مجاهدین خلق، چپها و بهتدریج بنیصدر از جمله رقبای حزب جمهوری اسلامی بودند. حزب بهتدریج توانست تمامی ارکان قدرت را از آن خود کند. در عین حال، رقبای جدّی حزب هم ظرف سالهای نخست انقلاب عملاً تار و مار شده بودند. بنیصدر به فرانسه فرار کرده بود، ملّی – مذهبی به کل از قدرت کنار زده شده بودند، مجاهدین در پیکاری خونین با نظام در حال عقبنشینی بودند و جملگی جریانات چپ هم تار و مار شده بودند. حزب جمهوری اسلامی عملاً بدل به قدرتی بلامنازع شده بود. هم قوه قضائیه را در دست داشت، هم مقننه و هم مجریه. با محو عوامل خارجی که رهبران و کادرهای حزب جمهوری اسلامی را بهم نزدیک ساخته بود، شخصیتها، تفکرات و گرایشهای متفاوت، مختلف و بعضاً متعارض بتدریج شروع به تلاش در سوق دادن حزب بطرف آرمان ها و جهان بینی خودشان می نمودند. دیگر دلیلی برای ائتلاف و همکاری نبود چون همه نیرو های مخالف و رقیب تارومار شده بودند. رهبران حزب جمهوری حالا دیگر با رقیبی بنام بنی صدر،ملی-مذهبی ها، سازمان مجاهدین یا حزب توده روبرو نبودند. آنان می بایستی حالا اقتصاد، سیاست خارجی، کشور و جنگ را اداره می کردند. از این نقطه به بعد حزب بهتدریج دچار مشکلات انبوهی شد. همانند حزب دموکرات ایران، حزب جمهوری اسلامی هم در برگیرنده رهبران و کادرهایی بود که دارای گرایشهای مختلف در حوزههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی خارجی بودند. در یک سرِ حزب چهرهها و شخصیتهایی بودند با تمایلات سوسیالیستی، چپگرایانه (در اقتصاد) و با تمام وجود سعی میکردند که همه فعالیّتهای اقتصادی جامعه، در کنترلِ دولت قرار بگیرد. در مقابل این طیف آن دسته از رهبران حزب جمهوری اسلامی قرار داشتند که اعتقاد راسخی به مالکیت خصوصی، محوریت بازار و کاهش هر چه بیشتر نقش دولت در اقتصاد داشتند. در یک طرف چهرهها و شخصیتهایی بودند که با همه وجود اعتقاد به صدور انقلاب و به کار گرفتن امکانات ایران برای براه انداختن انقلاب و نهضت در کشورهای دیگر اسلامی و منطقه داشتند. این طیف مخالف جدّی با هر نوع تنشزدایی و ایجاد رابطه با غرب و آمریکا بود و لاجرم، خواهانِ تداوم جنگ بود. در مقابل چپگرایان و رادیکالهای حزب، چهرهها و شخصیتهایی بودند که نه اصراری بر تداوم دشمنی با آمریکا و غرب داشتند و نه اصراری بر صدور انقلاب و بیشتر به دنبال تثبیت انقلاب و نظام در داخل کشور بودند. تقریباً در هر حوزهای و در هر «چه باید کردی» حزب جمهوری اسلامی دارای چندین و در بهترین حالت، دو طرز فکر و تلقی کاملاً متضاد بود. تعارضات میان این جریانها نهایتاً به جایی رسید که اتخاذ یک مجموعه سیاستهای منسجم از جانب رهبری حزب را غیرممکن ساخت. سرانجام حزب رأی به اضمحلال خود داد.
سرنوشت مجموعهای هم که ما امروزه آنان را به نام «اصولگرایان» می شناسیم جدای از این روال نبود. آنان از یک سو با اکبر هاشمیرفسنجانی مواجه بودند و از سوی دیگر با اصلاحطلبان. این دو عامل اصلی خارجی سبب شد تا یک مجموعه ناهمگن صرفاً برای رویارویی با آن دو رقیب گردهم بیایند. مجموعهای که ما آن را از اواسط دور دوم ریاستجمهوری آقای خاتمی در ابتدا به نام «رایحه خوش خدمت»، «جریان یا گفتمان سوم تیر» و نهایتاً «اصولگرایان» می شناسیم. همچون حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی که در برگیرنده یک مجموعه ناهمگن بود که تقریباً در کمتر زمینهای با یکدیگر تفاهم و اتفاق نظر داشتند اما بواسطه رقبای مشترک گرد هم آمده بودند، مجموعه جناح راست هم بواسطه ضرورت رویارویی با اصلاحطلبان و هاشمیرفسنجانی زیر بیرق "اصولگرایی" مجتمع شدند. حاجت به گفتن نیست که با منتفی شدن رقبا در جریان روی دادهای 22 خرداد 88، "اصولگرایان" وارد مرحله «چه باید کرد؟» شدند. و بهرغم آنکه همچون حزب جمهوری اسلامی در دهه 1360 اصولگرایان نیز همه قدرت را در دست داشتند اما آنان نیز، دچار انشعاب و جدال شدند. این اختلافات که مدتها قبل از انتخابات مجلس نهم در اسفندماه سال گذشته بهتدریج از عمق جریان اصولگرایان به سطح آن رسیده بود، در جریان آن انتخابات به طور رسمی و کامل به صورت «جبهه متحد اصولگرایی» و «جبهه پایداری» برابر یکدیگر قرار گرفتند. درست همانگونه که در سال 1366 هم حزب جمهوری اسلامی به صورت دو جریان «روحانیون» و «روحانیت» مبارز در برابر یکدیگر قرار گرفتند. این تجربه اگر باز هم اتفاق بیفتاد، حاصل متفاوتتری نخواهد داشت. ممکن است اصولگرایان این بار برای رویارویی و از میدان به در کردنِ احمدینژاد یا جلوگیری از پیروزی این یا آن کاندیدا در انتخابات ریاستجمهوری خرداد 92 یک بار دیگر اتّحاد و ائتلاف کنند و در یک طیف جمع شوند. اما قطعاً و بعد از برطرف شدنِ دشمنِ مشترک، عملاً به لایهها و جریانات تشکیلدهنده و ذاتِ اولیه خویش تجزیه خواهند شد.جود این پدیده، نتیجه عدم رشد کافی توسعه سیاسی در ایران است. قطعاً اگر همچون جوامع توسعه یافته در ایران هم مقاطعی که احزاب بتوانند آزادانه فعالیّت داشته باشند تداوم بیشتری پیدا می کرد و دموکراسی در ایران نهادینه می شد، احزاب به گونهای جدّی و متکی به اقشار و لایههای اجتماعی مرتبط به آنها می توانستند شکل بگیرند. تجربه تاریخ معاصر ایران نشان داده هر گاه که دموکراسی توانسته نفسی بکشد، احزاب و فعالیت های حزبی هم سر برآورده اند.اشکال در این بوده که عمر دموکراسی کوتاه بوده.