آرمان دانش آموزی

موضوعات تخصصی علوم انسانی و اجتماعی

آرمان دانش آموزی

موضوعات تخصصی علوم انسانی و اجتماعی

متعصب‌های مذهبی و متعصب‌های چپ مرا دوست ندارند

گفت‌وگو با هوشنگ مرادی کرمانی به مناسبتِ انتشار داستانِ آب انبار

هوشنگ مرادی کرمانی از موفق‌ترین نویسنده‌های ایران است. او بیش از سه دهه است که با شگردی متفاوت می‌نویسد و آثارش به صورت مستمر منتشر می‌شود. این استمرار از یک‌طرف و استقلالِ فکری از طرف دیگر، مرادی کرمانی را در ایران تبدیل به یک نویسنده‌ی خاص کرده است. داستان‌های او بیش از هر نویسنده‌ی ایرانی دیگری برای سینما، ترجمه و جایزه‌های غیر ایرانی انتخاب شده‌اند. و حالا چند سال است داستان‌های او در دانشگاه‌ها موضوع رساله‌ قرار گرفته‌اند. در این گفت‌وگو که در یک غروبِ جمعه در پارک ملت انجام شد با نویسنده‌ی ۶۸ ساله بیش از هر چیز درباره‌ی بچه‌ها و آدم‌های او صحبت شد. او می‌گوید بچه‌های داستان‌هایش اگر در فقر زندگی می‌کنند ولی شرافت دارند. آنها اهل طغیان و اعتراض‌های سیاسی نیستند چون نویسنده‌‌ی آنها سیاسی نیست. مرادی کرمانی می‌گوید برای تغییرِ ناگهانی یک جامعه نیامده و کارش شبیه آبِ ملایمی‌بوده که در جوی حرکت کرده و کنارش گیاه‌ها و درخت‌ها سبز شده‌اند، نه مثل رودخانه‌ی طغیان‌گر که ویران می‌کند.

 ××

آقای مرادی کرمانی داستان تازه‌تان «آب انبار» هم در محیطی می‌گذرد که بچه‌ها با فقر زندگی می‌کنند. ظاهراً بین بچگی و فقر برای شما ارتباط تنگاتنگی هست.

واقعیت این است که من این فقر را خیلی تجربه کرده‌ام. توی کتاب «شما که غریبه نیستید» هم که داستان زندگی من است آن را شرح داده‌ام. من این محیط و آدم‌های آن را با گوشت و پوستم لمس کرده‌ام. یادم هست وقتی مدرسه تعطیل می‌شد بچه‌ها توی یونجه‌زار می‌ریختند و از گرسنگی یونجه می‌خوردند. خود من یک بار از گرسنگی نفت خوردم که سر آن شرط‌بندی کرده بودم. یک نویسنده هم نمی‌تواند از این مسائل جدا باشد. منتها در داستان «آب انبار» مسائل تربیتِ مکتبی در یک روستای خشکِ کم‌باران و فقیر مطرح شده و من اگر صد سال یا دویست سال به گذشته رفته‌ام باز از آن مسائل جدا نشده‌ام.

 معمولاً شما در کتاب‌هاتان از آموزش دادن به صورت مستقیم پرهیز می‌کنید. اما در داستان «آب انبار» انگار به سمتِ ادبیات تعلیمی‌رفته‌اید.

کاملاً درست است. برای اینکه محیط اقتضا می‌کرده و هر موضوعی فرم خودش را دارد. و می‌گوید مرا این‌جور بنویس مثل هر غذایی که ظرف خودش را دارد. مثلاً توی ماست‌خوری میوه نمی‌خوریم. یا مثلاً توی لیوان برنج نمی‌ریزیم. ظرفِ مکتب و شیخ و نوک زدن به گلستان سعدی و قابوسنامه این نوع فرم را اقتضا می‌کرده و من این‌ها را خیلی خوب می‌شناسم. من وقتی از آن زمان و مکان می‌نویسم، باید این فرم را رعایت کنم تا باورپذیر باشد و به دل خودم بنشیند.

 گفتید به خاطر فقر و رنجی که آن را لمس کرده‌اید، نمی‌توانید از آن گذشته فاصله بگیرید. اما شما نویسنده هستید و بچه‌هایی هم هستند که بچگی‌شان را در فقر نمی‌گذرانند. چرا این طبقه برای شما به این اندازه جذابیت نداشته است؟

من از نویسندگانی هستم که احتمالاً بیشتر از نویسندگانِ دیگر توی آبی که به آن عادت دارم شنا می‌کنم. به تعبیری می‌توانم بگویم به نوعی نوک می‌زنم و تجربه‌های خودم را می‌نویسم. شاید بیشتر از هر نویسنده‌ای من نویسنده‌ی خودنویس یا زندگی‌نامه‌نویس هستم. موضوعی توی تن من می‌آید و مدت‌ها با آن زندگی می‌کنم و بازتاب آن تبدیل می‌شود به یک داستان. ما یک سابقه‌ای در کشورمان داریم توی نویسندگان ـ همه نه ولی یک عده زیاد ـ که وقتی می‌گویند شما یک طبقه‌ی خاص یا آدم‌های فقیر دارید طبیعتاً پشت آن یک هدف سیاسی را دنبال می‌کنند. در حقیقت شما این را بهانه می‌کنید که بگویید فقر، اعتیاد و فلاکت و خباثت و خشونت می‌آورد. اما من این وسط یک چیز دیگر می‌گویم و آن اینکه آدمی‌که فقیر است و دستش نمی‌رسد یک شرافت درونی دارد که این خصلت بیشتر نمایان می‌شود. مثلاً زمانی که بلیت اتوبوس بود یک نفر منتظر اتوبوس می‌ایستد. زنی می‌آید و می‌گوید بلیت ندارید بدهید و این فرد بلیت خودش را به او می‌دهد و می‌رود. اگر این فرد دست توی جیبش کند و یک دسته بلیت بیرون بیاورد و از بین آنها یک بلیت را بدهد خیلی به چشم نمی‌آید. ما می‌گوییم زمانی که فرد در فقر و مشکلات و سختی است و گذشت می‌کند این بخشش بیشتر دیده می‌شود. بچه‌های من فقیر هستند ولی سربلند هستند. تلاش می‌کنند. مثل مجید. حتی در محیط‌های کثیف و ناجور زندگی می‌کنند ولی شرافت دارند. مثل «بچه‌های قالیباف‌خانه».

 شما در نویسندگی علی‌رغم آن‌که دوست ندارید امرونهی کنید ولی دست‌کمی‌هم از یک معلم ندارید. مدام دوست دارید بچه‌ها را در یک موقعیت قرار دهید و آنها را امتحان کنید. بعد تلاش می‌کنید در آن امتحان بچه‌ها را دگرگون کنید.

بله درست است. آنها را در شرایطی قرار می‌دهم و انسانیت آنها را می‌کشم بیرون. اگر این اسمش معلمی‌است من معلمم. اما هیچ وقت نخواسته‌ام پشت این مسأله یک شیوه‌ی حکومت‌داری را بگویم. کسانی که این کار را کرده‌اند و آرزوی سیاسی داشته‌اند و دارند کار بدی نکرده‌اند و به هر حال آن هم نوعی نوشتن است. اما این نوع نوشتن، داستان را تاریخ مصرف‌دار می‌کند. شرایط سیاسی و اجتماعی که تغییر کند آن داستان‌ها هم کنار می‌روند. می‌شود ماکسیم گورکی را مقایسه کرد با چخوف.

 خب معمولاً بچه‌ها و آدم‌های شما از این امتحان‌ها موفق بیرون می‌آیند و تسلیم خوبی و نیکی می‌شوند و این قدری اغراق‌آمیز است. علی‌رغم این‌که شما نویسنده‌ای رئال هم هستید.

من خیلی به واقع‌گرایی یا به قول شما «رئال» بودن اعتقاد ندارم. اما بچه‌های من این‌طوری هستند چون شخصیت و موقعیت ذهنی من چنین چیزی هست. من خیلی نمی‌خواهم از آن چارچوب ذهنی خودم بیرون بیایم و بگویم این بچه در جایی که پر از فقر و اعتیاد هست یک جور دیگر می‌شود. من معتقد نیستم به این‌که آنچه را می‌نویسم همین است و چیز دیگری نیست. معتقد هستم هر کس باید کار خودش را بکند. من در نوشته‌هام آدم بد ندارم. اصلاً بلد نیستم آدمِ بد درست کنم. حتی بدترین آدم‌ها توی قالیباف‌خانه که توی بدبختی و فلاکت و کثافت دارند داغان می‌شود باز هم بد نیستند.  رگه‌های قوی از انسانیت و شرافت دارند، مثل آب قناتی که از زیر زمین شوره‌زار و شن‌زار کویر رد می‌شود. بالا می‌آید و ما برق نگاه پرندگان را در آن آب می‌بینیم.

 شما معتقد هستید همیشه پایان را باید به سمت خوبی و پاکی ببرید؟

من معتقد نیستم. نگاه من این‌طوری است.

 سؤال را جور دیگری می‌پرسم. «بچه‌های قالیباف‌خانه» سال ۱۳۵۸ چاپ شد.

درست است. اما من آن را سال ۵۴ نوشتم و هیچ وقت اجازه انتشار پیدا نکرد. می‌گفتند این ادبیات سیاه است. آن موقع جوان‌ها خیلی علاقمند به سوسیالیست شده بودند و من نبودم. می‌گفتند «بچه‌های قالیباف‌خانه» شبیه مرام آنها شده.

 به هر حال بین «بچه‌های قالیباف‌خانه» و «آب انبار» حدود ۳۰ سال فاصله است.  ظاهراً برای شما جامعه همان جامعه است و دغدغه‌ها همان‌ دغدغه‌ها.

من این‌طور فکر نمی‌کنم.

 جامعه دگرگون نشده؟

دگرگون شده. نمی‌توانم بگویم دگرگون نشده، اما من بر می‌گردم و مرتب به پشت سرم نگاه می‌کنم. در حقیقت به گذشته نگاه می‌کنم و معتقد هستم ملتی که به گذشته‌اش نگاه نکند و گذشته‌اش را از یاد ببرد به هیچ وجه نمی‌تواند به آینده فکر کند. تعلیم و تربیتی که در «آب انبار» هست دقیقاً یک تربیتِ ایرانی است. آن مکتب و شیخ و لوح حالا شده‌اند مدرسه و مدیر و تخته سیاه. اما موقعیت انسان ایرانی که اگر درونش را بشکافیم یک جور عرفان در او پنهان شده تغییری نکرده. این عرفانِ پنهان‌شده به شکل مدرن‌تری خود را نشان می‌دهد. به کتاب‌های روان‌شناسی و مسأله مولوی‌خوانی و حافظ‌خوانی نگاه کنید که چقدر راه افتاده. جامعه‌ی ما هر وقت دچار تنش‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شده همیشه سمت عرفان رفته. هر دوره که فشارها زیاد شده عرفان بیشتر توانسته آدم‌ها را تحت تأثیر قرار دهد. من نه تاریخ می‌نویسم و نه روزنامه ولی درون آدم‌ها و انسان‌های ایرانی را تصویر می‌کنم. بچه‌های ایرانی می‌توانند در هر جایی باشند ولی شکل واکنش‌هاشان حتی در زمان‌های مختلف یک‌جور است. آنان وارث بسیاری از خلقیاتی هستند که شخصیت‌شان را می‌سازد.

 مسأله را یک‌جور دیگر مطرح می‌کنم. در داستان‌های شما غالباً دارا و ندار کنار هم زندگی می‌کنند و فقیر به خاطر نداشتن تحقیر نمی‌شود. اما ما الان در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که افاده غلبه دارد. حالا تحقیر هست. نوعی سلطه هست. من فکر می‌کنم جای این دگرگونی در داستان‌های شما خالی است.  

این دگرگونی را می‌شود در داستانی که به مکتب‌خانه و آب‌انبار می‌پردازد هم پیدا کرد. به نظرم لایه‌هایی دارد که می‌شود از آن نسبت به داستان‌های دیگر من دگرگونی را پیدا کرد. نکته‌ای که فکر می‌کنم باید بیشتر به آن بپردازیم این است که من هوشنگ مرادی کرمانی هستم و از یک محیط فقرزده‌ی کرمانی آمده‌ام که در ۱۳ سالگی برای اولین بار سوار ماشین شدم. در هر صورت من یک صافی و موقعیت‌هایی در درونم دارم که این موقعیت‌ها در درون من سنگ شده‌اند. چیزهایی که از بیرون می‌گیرم و به درون می‌کشم به شکل ذهنی من تبدیل می‌شوند.

فکر نمی‌کنید دلیلش موقعیت اجتماعی‌ای باشد که در آن هستید؟ شما نویسنده‌ی موفقی هستید، فکر نمی‌کنید نوعی احساس خطر یا نگرانی از خدشه‌دار شدن این موقعیت ادبی جلوی شما را از تجربه شیوه‌های تازه می‌گیرد؟

کارهای من اصلاً یکنواخت نیستند و تا جایی که من می‌دانم اصلاً شکل هم نیستند. من در هیچ کدام از کتاب‌هایم موضوع قبلی را حتی اگر موفق بوده باشد تکرار نکرده‌ام. «خمره» کتاب بسیار موفقی بود. چه در ترجمه، چه در فیلمی‌که بر اساس آن ساخته شد و چه در انیمیشن یا پویانمایی. اما من فقط یک «خمره» دارم. یا مثلاً «بچه‌های قالیباف‌خانه» در آن شرایط سخت. دیگر در کارگاه و آن شرایط نرفته‌ام. تصورم این است که من این شرایط سخت را به درون می‌کشم و بازتاب می‌دهم و اگر بچه‌های من این واکنش‌ها را دارند شاید احتمالاً این واکنش‌ها را من به آنها تحمیل کرده‌ام. این‌ها را این‌طور ساخته‌ام که دوست دارم. نگاهی که من به این بچه‌ها دارم یک‌جور برون‌رفت و یک‌جور استراحت است که به ذهنم می‌دهم. رنج‌ها و سختی‌هایی که کشیده‌ام، کابوس‌ها و تحقیرها و گرسنگی‌هایی که کشیده‌ام اجازه نداده‌ام طغیان کنند. مرتب این‌ها را به درون کشیده‌ام و آرام کرده‌ام. بیشتر آدم‌های من را اگر کسی بخواهد نقد کند می‌گوید شبیه مرادی کرمانی هستند. این‌ها را تربیت کرده‌ام و توی کتاب گذاشته‌ام. زمانی لطیفه‌ای در مورد من ساخته بودند و گفته بودند مرادی کرمانی می‌خواسته یک خانه‌ی اعیانی را تشریح کند و بعد گفته یک زن و شوهری که وضع مالی خیلی خوبی داشته‌اند ـ و این را در فیلم‌ها دیده که استخر دارد و در یک خانه‌ی چند هزار متری زندگی می‌کنند ـ صبح می‌خواسته‌اند صبحانه‌ی مفصل اعیانی بخورند و رفته‌اند برای دو نفری‌شان ۱۰ ‌تا نان بربری گرفته‌اند و دو کیلو پنیر و این صبحانه‌ی مفصل آنها بوده است. من در حقیقت نان تجربه‌هام را می‌خورم. اگر می‌بینید خواننده‌های نسبتاً زیادی دارم به خاطر صداقت و صمیمیتی است که پشت این‌ها هست. توی این‌ها یک‌جور آرامش هست. به من گفته‌اند توی «آب انبار» یک‌جور احساس آرامش هست که انسان در آن احساس خطر نمی‌کند. من چیزی را که تلخ است با یک‌جور شکر و طعم‌دهنده‌ی شیرین تبدیل می‌کنم به چیزی دیگر و این شده یک سبک. اگر من از فقر می‌نویسم و آدم‌های من فقیر هستند ولی شبیه صادق چوبک نیستند.  گرچه آدم‌های او را می‌شناسم و دوست‌شان دارم، آنها سال‌های نوجوانی و جوانی مرا پر کرده‌اند. چوبک هم در پیری به نوشته‌های من علاقه زیادی پیدا کرده بود که شرحش را در کتاب «هوشنگ دوم» از انتشارات اطلاعات آورده‌ام.

شما یک تصویرگر خیلی خوب هستید. توی بعضی از داستان‌هاتان تصویرهای قوی‌ای از موقعیت درد و فقر داده‌اید. با این حال بچه‌ها و آدم‌های شما سعی می‌کنند در آن موقعیت‌ها خودشان را اصلاح ‌کنند یا اصلاح‌شان در حد و اندازه یک محیط خیلی کوچک است. آنها اهل اعتراض به بالا نیستند. با سیاستی که روی زندگی آنها تأثیر گذاشته کاری ندارند. نمی‌خواهند چیزی را از بنیان تغییر بدهند. چرا دوست ندارید آدم‌هاتان اهل اعتراض باشند؟

خب اعتراضی که من می‌کنم به این صورت است که تصویر می‌دهم. ولی این‌که آنها چه‌کار بکنند دیگر کار من نیست. آن کار اقتصاددان و سیاست‌مدار است. من اصلاً جای آنها فکر نمی‌کنم. یک روز صحبت این بود که من چه‌طوری می‌نویسم. گفتم من آمده‌ام و همه چیز را تقسیم کرده‌ام. اقتصاد را داده‌ام به بانک مرکزی و وزارت دارایی. سیاست را داده‌ام به وزارت خارجه و دین را داده‌ام به علمای دین و خودم نشسته‌ام داستانم را نوشته‌ام. من مسوول هیچ‌کدام از اینها نیستم که به آنها بگویم این‌جوری اقتصاد را درست کنید یا فلان کار را کنید. نویسنده‌ی جهان سوم متأسفانه همه‌ی آنها را دارد و به هرکدام از آنها نوک زده. یا می‌خواهد اقتصاد را اصلاح کند و یا می‌خواهد سیاست و دین را اصلاح کند. در صورتی که هر کدام از اینها یک تخصص است.

 شما که مردم‌شناس خوبی هم هستید و مردم ایران هم غالباً سیاسی هستند. چرا سعی می‌کنید این مسأله را از زندگی آدم‌هاتان حذف کنید؟

نه. مردم ایران سیاست‌زده هستند. به هیچ وجه سیاسی نیستند. مخصوصاً این اواخر و در این زمانه‌ای که ما زندگی می‌کنیم آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند سیاسی هستند در حالی که سیاسی نیستند. سیاست یعنی اینکه من بدانم چه‌گونه این کشور را اداره کنم که مردم راحت‌تر زندگی کنند. فکر می‌کنم این تعریف خیلی من‌درآوردی باشد. یا بهترین فرم سیاسی برای این مردم چه چیزی می‌تواند باشد. راستش من چون این‌ها را نخوانده‌ام و مدعی هم نیستم بنابراین با آن کاری ندارم و چه لزومی‌دارد که نویسنده داستان بگوید حتماً و بدون شک این نوع طرز تفکر خوب است برای اینکه مردم بتوانند راحت‌تر زندگی کنند. این نوع داستان‌ها بیشتر مقاله هستند تا اثر هنری و داستانی ماندگار.

 نمی‌خواهم بگویم شما در داستان‌هاتان نسخه بدهید. حرف این است که مردم در این قرن مدام تغییر و اصلاح خواسته‌اند. آدم‌های شما گفتم سعی می‌کنند برعکس این روند خودشان را اصلاح کنند و اهل آن نوع اعتراض‌ها و سیاسی بودن‌ها و تغییر دادن‌ها نیستند.

چون من به شکل هنری و دادن تصویرهایی از زندگی بیشتر فکر می‌کنم تا عقاید تند و تیز سیاسی. الحمدالله آن نوع نویسنده فراوان داریم و بسیار هم مورد احترام هستند و مهم‌اند. بگذارید این نوع‌اش هم باشد تا جنس جور شود. مطمئناً اگر کس دیگری آنها را می‌نوشت این جوری نبودند. من بلد نیستم. طبیعتِ من و موقعیتِ ذهنی من چنین چیزی است. اصلاً نمی‌توانم به آن طرف بروم. ممکن است خصلت‌های کویری من باشد. انسانِ کویری به نظر من به شدت شکل شتر است ولی همان شتر وقتی طغیان می‌کند یا موقعیت‌های خشم‌آگینی به او تحمیل می‌شود، کارهایی می‌کند که خیلی اغراق شده است. من بچه‌ی کویر هستم و این‌طوری هستم. شما از همان اول دارید می‌گویید چرا تو این‌طوری می‌نویسی؟ چون من هوشنگ مرادی کرمانی بچه‌روستایی هستم که می‌شود اسمش را گذاشت ترسو و مسالمت‌جو. من خودم نام داستان‌هام را گذاشته‌ام نگارش‌درمانی. یعنی درمان خودم و ذهنیتم. چیزی که باید جواب بدهم این است که سفارش ننوشته‌ام، حتی چیزی که سفارش جامعه‌ام به طور غیرمستقیم باشد. برای تغییر جامعه نیامده‌ام که یک شبه بخواهم چیزی را تغییر بدهم. اگر حرفی زده‌ام و چند نسل آن را خوانده درست مثل آب ملایمی‌هستم که آرام حرکت می‌کند. هیچ‌وقت نخواسته‌ام آدم‌هایی را که می‌سازم خارج از موقعیت‌های اجتماعی‌شان طغیان کنند. آدم‌هایم را در یک موقعیت آرام و هوشمند نگه داشته‌ام. من برای قهرمان شدن هیچ‌گونه آمادگی ندارم.

 چرا؟

این هستم. دارم نان صداقتم را می‌خورم. نمی‌توانم بگویم جامعه نگذاشت من این کار را بکنم. خیلی‌ها بودند که جان‌شان را سر این کار گذاشتند. من کار خودم را کرده‌ام. اگر از من بپرسید با این داستان‌هات بالاخره به بچه‌های ایران چه خواسته‌ای بگویی می‌گویم احترام به همدیگر. متأسفانه در جوامع شرقی یا جهان سومی‌یا جوامع قدیمی‌یک ذهنیتِ دیکتاتوری و جزم‌اندیشی هست. شما از اولش مرتب به من می‌گویی چرا این‌جوری نوشتی؟ من نباید بابت چیزی که نوشته‌ام توضیح بدهم. من به بچه‌ی ایرانی می‌گویم در هر موقعیتی که هستی، به کسی که روبه‌روی تو هست و مثل تو فکر نمی‌کند احترام بگذار تا جایی که تو را آزار نمی‌دهد. این‌که او چه‌ طرز تفکری دارد مهم نیست. مهم طرز رفتار این فرد است. همه ادیانی که در ایران هستند هم من را تشویق کرده‌اند و هم جایزه داده‌اند. هم کنیسه رفته‌ام، هم حوزه، هم مسجد، هم کلیسا و هم مهدیه. فقط بچه‌های چپ و متعصب‌ها بوده‌اند که روبه‌روی من ایستاده‌اند. یعنی کسانی که می‌گویند من باید این‌طوری بنویسم که نویسنده مورد قبول‌شان باشم.

 اتفاقاً فکر می‌کنم شما جزو معدود نویسنده‌هایی باشید که همه طیف و گرایشی با شما می‌توانند ارتباط برقرار کنند.

نه. من هم یک دیوار دارم. به من می‌گویند تو نویسنده خوبی هستی ولی برای ما چه داری. آنجا با هم اختلاف پیدا می‌کنیم. یعنی متعصبینِ مذهبی و متعصیبن چپ که خیلی خودشان را دوست دارند و فکر می‌کنند مطلق هستند دوست ندارند من را. می‌گویند چرا درباره چیزی که ما فکر می‌کنیم نمی‌نویسی. چرا آدم‌ها و بچه‌های تو، حتی مفلوک‌ترین‌شان، این‌قدر پاک و پاکیزه و خانم و آقا هستند و گذشت دارند. اینها را تو از کجا می‌آوری؟

 فکر می‌کنم شما خیلی خاطره‌باز باشید و دست کشیدن از گذشته برای‌تان سخت باشد. چقدر دوست دارید در گذشته و خاطره‌ها باشید؟ البته گفتید که آینده را باید روی سنت بنا کرد. اما چقدر این گذشته برای‌تان مهم است؟

همان‌اندازه که در داستان‌هام هست. من گذشته را به این جهت دوست دارم که تاریخ‌مصرفش در ذهن من هنوز تمام نشده. فکر می‌کنم آدم‌های ایرانی به محض اینکه به یک موقعیتی می‌رسند می‌خواهند همه را شکل خودشان کنند. این تا یک روز حل نشود ما درست نمی‌شویم. این‌که بخواهیم بگوییم همه داریم کنار هم زندگی می‌کنیم، اقوام مختلف و افکار مختلف… هنوز هم که هنوز است این قضیه در این کشور جا نیفتاده و متأسفانه برخی از سیاست‌مداران ما از این مسأله برای حکومت کردن بر مردم استفاده کرده‌اند و هر کس هم که آمده، گفته بقیه شکل من شوند.

  پس فکر می‌کنید دغدغه‌ها هنوز هم همان دغدغه‌ها هستند. از طرف دیگر داستان‌های شما به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌اند ولی تا حالا پیش نیامده که بخواهید بیشتر روی ایران امروز تأکید کنید؟ یا خودتان ترجیح داده‌اید به جای تصویر کردن ایران امروز، روی همان دغدغه‌ها و مفاهیم مشترک انسانی انگشت بگذارید؟

من می‌گویم شما ایران امروز را برای من تعریف کنید.

 منظورم این است که زندگی شهری و لوازم آن بر زندگی روستایی غلبه کرده.

خب الان من می‌نویسم توی روستایی زلزله شده و بچه‌ها را برداشته‌اند و آورده‌اند اینجا و این بچه‌ها پیتزا نخورده‌اند و دوست ندارند و به جای آن پلوخورش می‌خواهند. ممکن است تعدادی‌شان پیتزا هم دوست داشته باشند. حالا اگر من به همه‌ی آنها پیتزا بدهم آیا یک داستان امروزی نوشته‌ام؟ نه. ایران امروز ربطی به غذای امروز و لباس امروزی ندارد. انسان ایرانی یک درونی دارد که حدود ۵ هزار سال سابقه دارد و خودش را با موقعیت‌ها وفق می‌دهد تا زنده بماند. شاید عیب بدانند ولی یکی از دلایل زنده ماندن کشوری مثل ایران که همیشه در معرض توفان‌های سخت بوده همین است که وقتی توفان می‌شود سرش را پایین می‌برد و وقتی باد رد می‌شود دوباره سرش را بالا می‌آورد. این خصلتی که شما می‌گویید آدم‌های من تسلیم هستند و طغیان نمی‌کنند برای همین است. توفان درخت‌هایی که مقابل توفان خم نمی‌شوند کمرشان را می‌شکند. انسانِ ایرانی مثل موریانه می‌ماند. درون شرایط می‌رود و خرده‌خرده آن را می‌خورد و نابود می‌کند. هیچ وقت مستقیم با تبر نمی‌زند و درخت را نمی‌شکند. طی این هزاران سال یاد گرفته این طوری رفتار کند تا بتواند شرایط را تغییر بدهد. زمانه الان خیلی عوض شده. ما هیچ وقت این شرایط را نداشته‌ایم. این همه زن و دخترِ تحصیل‌کرده نداشته‌ایم. این همه نوجوان و جوان نداشته‌ایم. ما به آینده به خاطر این می‌توانیم امیدوار باشیم. هرجا که فرهنگ و انصاف و تحمل دیگری رفت آن‌جا آباد می‌شود. ما باید این فرهنگ تحمل و مدارا را خصوصاً بین کودکان و بچه‌ها ببریم که خیلی‌خیلی مهم است. اگر بخواهیم تغییر کنیم باید فرهنگ را تغییر دهیم. این چیزی بوده که توی داستان‌هام خواسته‌ام بگویم. موفق بودنم را دیگران باید قضاوت کنند.

 همین استقلال و استمرار و ممارست باعث شده یکی از پایه‌های ادبیات ایران شوید.

این نظر شماست، خوشحالم که چنین نظری دارید. اما باید ببینیم دیگران چه می‌گویند. من و شما که در این مورد به توافق رسیده‌ایم.

 باز گردیم به «آب انبار». چرا نثر کتاب «آب‌انبار» یکدست نیست؟

هم نخواسته‌ام، هم نتوانسته‌ام. نخواسته‌ام به این جهت که در بین جوانان و نوجوانان و حتا کودکان خواننده‌های پروپاقرصی دارم. داستان‌های مرا سر کلاس‌ها می‌خوانند. اگر اصرار داشتم که واژه‌های سخت و قلمبه و جمله‌های ناآشنای فراوان گذشته را در داستان می‌آوردم، مسلماً تعداد زیادی از خوانندگانم را از دست می‌دادم. تازه، سعی کردم بسیاری از واژه‌ها و حتا شعرها را در پاورقی معنی کنم تا به کشش و سادگی نثرم ضرر نزنم و نتوانستم، به این جهت که سال‌ها با نثر عامیانه کوچه و بازار نوشته‌ام و هر کار می‌کردم زمانه نوشتنم بیرون می‌زد و واژه‌ها و نثرم مصنوعی و ساختگی می‌شد. درست مثل کسانی که فیلم تاریخی می‌سازند و ناگهان آدم تاریخی فیلم‌شان با بالا رفتن آستین‌اش و نمایان شدن ساعتش، شلیک خنده تماشاگران را در سینما موجب می‌شود. بیشتر کسانی که خواسته‌اند خیلی خیلی قدیمی‌و کهن بنوسیند، آستین‌‌شان بالا رفته است.

 طنز هم که طبق معمول هم در کلام‌تان است و هم در «آب انبار» این نگاه را چگونه همه جا و در هر کتاب و داستان با خود می‌آورید؟

در این مورد گناهی ندارم، گناه از طنزآمیز بودن بسیاری از موضوع‌ها و آدم‌هایی است که خودشان را به من تحمیل می‌کنند. دیگر فرمایشی نیست؟

 حرف و حدیث فراوان است. باشد برای وقت دیگر، خصوصاً اینکه باید گپ مفصلی در مورد سینمایی که شما داستان‌های زیادی به آن داده‌اید، بزنیم و تصویرهایی که در قصه‌هایتان دارید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد