یک روز از زندگی سوسن شریعتی به قلم خودش
سحرخیزی و خروج صبحگاهی از خانه، گیرم از سر بدبختی یا وظیفه، درست است که خوابیدن تا دم-دمای ظهر را بدل مىسازد به حسرت، اما محاسن بسیاری دارد به غیر از کامروایی. «حُسن خوبی»اش مثلاً مىتواند گوش کردن به رادیو پیام باشد. همان پیامهایی که به تعبیر ژنریک رادیو «مثل سایه پا به پا تِه» در تمامی مسیر رانندگی در ترافیک سر صبحی و در طی روز نیز. نه اینکه صدا اعتماد برانگیزتر از سیما باشد، شباهتش با روزمرگیهای من و ما اما بیتردید است: یک ساندویچ تمامعیار، ساندویچی از خبر، بد و خوب، ورزشی - علمی، سیاسی - اجتماعی، لابهلای موسیقی از جیپسی کینگ گرفته تا تصنیفهای قدیمی غیرمجازی که توسط خوانندههای مجاز خوانده میشوند. طی روز آن هم در سر خطها. همزیستی خطوط و در هم آمیختگی آنها، بیاولویتبندی و در نتیجه بیامکان استقرار در یک موقعیت. پرتابشدگی از این بر به آن سو.
دست به دست شدن توسط اخبار که خود یک نوع ورزش صبحگاهی است. کوکتلی که همان سر صبحی مىنوشی و حال و هوایی میدهد تا شب. در نتیجه مىشود گفت که بالاخره پس از سالها و در میانسالگی ورزش صبحگاهی دارد بدل مىشود به نوعی عادت، عادتی که تازه پژوهشگران رادیو پیام هم مرتب برضرورتش تأکید مىکنند: مفید برای قلب، برای دل، برای دماغ و به خصوص برای پرهیز از پوکی استخوان. در کنار اخباری مثل «قذافی کشته شد، صادرات بالا رفت، اختلاس پیگیری مىشود، تیم پرسپولیس زد، در یخچال مواد داغ نگذارید، مصرف بهینه برق و...» ناگهان و بیمقدمه این اخبار سلامتی و نتایج تحقیقات پژوهشگران است که با تو در میان گذاشته مىشود: «پژوهشگران معتقدند» یا اینکه «پژوهشگران مىگویند». گوش کردن به این آخرین دستاوردهای پژوهشی هم یکی دیگر از عادتهای صبحگاهی من است.
اگرچه غالباً ذکر نمىشود کدام پژوهشگران یا پژوهشگران کدام خطه و مهمتر از همه نتایج این پژوهشها در بسیاری اوقات با هم ضد و نقیض است و اصلاً ذکر یک سری بدیهیات مىتواند باشد از جنس « کرامات شیخ ما» اما در ادامه همان سنت نیکوی آیروبیکی، بالاخره جایی جوری موجب سلامت مىشود. در بسیاری اوقات گوش کردن و اجرای این پیامهای صبحگاهی است که «روز» را از «مرگی» در مىآورد. نه خیلی پیش پا افتاده، نه خیلی منتخب و منحصر به فرد. و این همه بیعذاب وجدان. طبق این پژوهش دیگر لازم نیست همواره و در هر ساعت «عقل و دل و نگاه» متمرکز بر این یا آن حوزه باشد: سیاست یا اقتصاد یا ورزش. نه بر اندوه متمرکز مىشوی نه دل خوش مىکنی به شادی. نه سوگواریات طولانی نه سرخوشیات ادامهدار. به همه چیز مدتالمعلوم اختصاص داده مىشود. گناهش هم به گردن پژوهشگران. نه خیلی از کشته شدن قذافی ذوق میکنی، نه خیلی از ماندگاری اسد غصه میخوری. چنین نبوده و چنین نیز نخواهد ماند.
درست است که پژوهشگران نمیگویند انسان باید چند بعدی باشد (این گونه توصیهها به پژوهشگران مربوط نیست) اما نتیجهاش همان است: دادن ابعاد و اضلاع به یک دستی روز و روزها. سرک کشیدن به همه جا و همه حوزهها، برقرار کردن نسبت با همه نوع زمان: زمان پیش پا افتاده روز مره (از جمعه بازار تا هایپر استار و خرید سر میدان) زمان سریع سیاست (بالا و پایین کردن سایتهای خبری و کانال به کانال کردن شبکهها و تورق روزنامهها) زمان کُندِ فرهنگ (خواندن پژوهشها و انجام پژوهش) و بیزمانی هنر (سر زدن به گالری نقاشی و سالن سینما و دیدن تئاتر). قرار گرفتن در موقعیتهای متناقض در آن واحد و در یک روز شاید: عروسی و عزا. تا اطلاع ثانوی برای پرهیز از ملال، به جز خوردن کنجد، همین حالی به حالی شدن، جا به جایی مدام و بیوقفه پادزهر خوبی است. در برابر این «به من چه»ی منتشر ِ موذی، یک «همه چیز به من مربوط است» غلوآمیز لازم است. حتی اگر در حد سر خط باشد یا در سطح خبر. ساندویچی باشد و بیاولویتبندی، شبیه پرسهزنی باشد و غیر حرفهای. مفید که هست. مختل نمىشوی.
بماند که دیدن هر چیزی با نوعی قصد و غرض خودش یک نوع مرض مىتواند تلقی شود. کاش مىشد لحظاتی را پیدا کرد که بیهیچ قصد و غرضی، کاملاً غیر مفید و معطوف به یک هیچی ِمعلق زمان را گذراند. احتمالاً برای چنین تجربهاى باید یا خیلی جوان باشی یا خیلی کهنسال. در میانسالگی و با میانسالگی و اضطرار کمبود وقت، تقریباً ناممکن است. یک نه این و نه آنی نمىگذارد تن دهی به یلهگی.
چه بر منبر وعظ و خطابه قرار گرفته باشی چه مشغول خرید باشی، چه وسط گالری عقب و جلو بروی برای فهم معضلی به نام اثر هنری، چه در تاریکی سالن سینما. همه جا به دنبال امر مفیدی و راضی از اینکه داری لحظاتی خاص را در شأن انسان متعهد بودن مىگذرانی. بر اساس همین پژوهش ژاپنی و روش «عدم تمرکز برای حفظ تعادل» است که پرسهزنیهای سرخطی با رویکردی ساندویچی روز و هفته و ماه را زمانبندی مىکند. همه حوزهها و جلوههای متعدد هر حوزه. از خرید گرفته تا هنر. از سیاست تا فرهنگ. از دین تا...از شهر تا روستا. همه جا را باید دو به دو رفت و دید و خواند. فایدهاش اینکه یکسره رودست مىخوری. از خودت. از روزگار. از آدمها و حرفها. متواضع مىشوی. شاید نومید اما قابل اعتماد.
مثلاً خرید کردن: از جمعه بازار تا هایپر استار (مطمئنم دیر یا زود پژوهشگران نشان خواهند داد که خرید کردن هم تأثیرات درمانی بسیاری دارد.) هر از چندی سری به جمعهبازار زدن که هم صفای دیروز را دارد و برانگیختن خاطرات را و هم وسوسه دیدن خلاقیتهای جدیدِ هنرمندان جوان که به یمن بساطهای آزاد، فرصتی پیدا مىکنند برای عرضه محصولاتشان. شیر مرغ باشد یا جان آدمیزاد. از عتیقه تا مدرن. بشقابهای گل- سرخی و پلاکهای فلزی تاجدار سابق و قفلهای قدیمی درهای قدیمی که حالا تبدیل شدهاند به اشیاء دکوراتیو خانههای آرتیستی. دیروزی که شده است اگزوتیک و قرار است بیاید و خانههای امروزی بیبته را ریشهدار بنمایاند یا دست دومی که تو را از متحدالشکلی به در مىآورد و مىکند دست اول و اورجینال. و بعد هر از چندی هایپر استار که بر خلاف آن یکی، از نظم ِ غربی ِ عرضه و تقاضا الگوبرداری شده است و البته میدانهای ترهبار تا بفهمی فصل عوض شده و این بار پاییز در راه است.
مثلاً فیلم دیدن: همین روش دو به دو جواب مىدهد. هم جدایی نادر از سیمین و هم یه حبه قند. یکی برای اینکه اعتراف کنی، بیتوهم و بیافسانه سازی، همینیم که هستیم و لازم نیست سر خودمان را شیره بمالیم با توهماتی به نام شرق پر معنا و چماقی کنیم بر سر غرب دیوانه دیوانه. و دیگری برای اینکه امیدوار باشیم که واقعیت در آستانه تلخی نمىماند و مىتواند جور دیگری دیده شود (حال اسمش نوستالژی باشد و بازگشت به خویش یا امید اتوپیک). مثلاً سر زدن به گالریها. نقاشی باشد، مجسمهسازی یا عکاسی. هم عکاسیهای حجت سپهوند در خانه خورشید در دروازه غار و هم مواجهه با آثار هومن مرتضوی در گالری هما. اولی برای اینکه با دیدن عکسهای او قدر زندگی را بدانی درست وسط جهنم و دومی برای اینکه وحشت کنی از زندگی همینجایی و هم اکنونی.
دیدن پرنده نازنینی نشسته بر شاخه درختی که بر تنش پشم روئیده است یا میمونی که چهرهاش را کرده طبل و بر آن مىکوبد. دیدن هنرمندی که خودش را و سخنش را بدل ساخته است به اثر هنری، قاب شده و آویخته بر دیوار گالری و تو را مجبور مىکند به سخنانش گوش دهی وقتی مىگوید: «ماجرای پشمهای روییده بر تن این پرنده یا آن سرو، اشارتی است به این تجربه پانصد ساله تراشیدن پشم و باز رویش دوباره آن. هر بار امیدوار به سر زدن انسان و هر بار سر برآوردن دوباره گوریل درون». کودک درون را شنیده بودم و همه آنهایی که امیدوار به شنیدن صدای اویند اما گوریل پنهان...!
مثلاً گوش دادن به موسیقی. سهیل نفیسی را تا آشتی کنی با نیما و امیدوار باشی به ترکیب فرهیخته میان شعر و ملودی و تجربه لحظاتی سبک و بالدار. و ابراهیم منصفی تا این بار سبکی بالدار لحظهها بشود بختک، سوگوار زمانی که بیدوست مىگذرد و...خواندن اشعار مهرگان که بیرودربایستی از پیروزی رقیب مىسراید و دیدن ایوانف ِکوهستانی: نیمه کاره، حسرت به دل. بیانگیزه و... مثلاً سر زدن به کافی شاپها تا ببینی بسیاری از مشتریانش را همین عصری در امامزاده صالح دیدهای. یا رفتن به همین ولایت خودمان مزینان تا ببینی شهر آمده است و رقص «واگِفته»زنانش و رقص «چوب» مردانش را بدل ساخته است به قرهای کمر خردادیان. و بعد جای ابوی را خالی کنی که خبر پایان آن دنیا را دیروز داده بود. با حسرت، اما آگاه به محتومیتش ... و خب «فارسی وان» را برای اینکه اخبار هشت و سی به گوشات نخورد. تا از آمریکای لاتین پرتاپ شوی به کره و بر عکس و همینجور به پینگ پونگ ادامه دهی تا بیایند و ماهوارهات را بردارند.....
و همه اینها برای اینکه به روی خودت نیاورده باشی مرگی را، حبسی را، سفری را و باقی قضایا را(باخ را و بتهوون را) بس است. «روزمرّه، هفته -مرّه و ماه- مرّه» پر و پیمانی است. کور از خدا مگر چه مىخواهد؟ پر از غیر مترقبه. آدم چند بعدی و کادری همه جانبه و غیر مختل. گیرم سرخطی. گیرم ساندویچی. اینها همه نتیجه گوش کردن به پیامهای صبحگاهی رادیو پیام است. پژوهشها را باید جدی گرفت.
آرمان دانش آموزی : این گفتگو مدتی پس از حادثه تجاوز در خمینی شهر انجام شده است و با توجه به انتشار جدید آماری که در آن 12 درصد زنان خیابانی را متاهل میداند خواندن این گفتگو لازم است.
پاسخهای عباس عبدی به پرسشهای مهرنامه
گویا توافقی میان نخبگان جامعه وجود دارد که واقعه خمینیشهر نشانه یک بحران کلیتر و ساختاری است. شما با این تحلیل موافق هستید؟ اگر موافق هستید جامعه ایران دچار چه بحران ساختاریای است که پیامد آن واقعه خمینیشهر میشود؟
اگرچه اقدام به چنین جنایتی به تنهایی آنقدر اهمیت دارد که بتوان آن را نشانهای از یک بحران دانست، با این حال قضاوت قطعی در این مورد و بر اساس تنها یک رویداد، بسیار سخت است. به نظر من جامعه ما دچار بحران ساختاری است، اما نه با استناد به این رویداد، بلکه استناد این ادعا به مواردی کلیتر است، که رویداد خمینی شهر هم میتواند یکی از مصادیق این ادعا باشد. دلیل این ادعا نیز ناکارکردی شدن مهمترین نهادها و هنجارهای جامعه هستند. دین، دولت، خانواده، آموزش و رسانه، جزو اهم نهادهای اجتماعی هستند که به جز خانواده هیچکدام آنها کارکرد اصلی خود را ایفا نمیکنند.
نهاد خانواده هم نسبت به گذشته بسیار ضعیفتر شده است و بحرانهای داخلی از جمله طلاق، خشونت و قتلهای خانوادگی، مصداق این ادعا هستند. هنجارهای اجتماعی نیز شامل قانون، اخلاق، سنت و عرف هستند که به معنای دقیق کلمه هر چهار هنجار به لحاظ کارکردی در وضعیت نامناسبی قرار دارند. این شرایط موجب شده تا نظارت و کنترل اجتماعی (اعم از رسمی و غیررسمی) بر رفتارها و جهت دادن به رفتار بسیار ضعیف شده و عناصر اصلی تشکیل دهنده قوام اجتماعی، دچار مشکل شوند.
شما قریب به یک دهه پیش، از فروپاشی اجتماعی در ایران سخن گفتید. آیا میتوان واقعه خمینیشهر را ذیل فروپاشی اجتماعی مورد نظر شما تحلیل کرد؟
من بر اساس یافتههای پژوهشهای موجود؛ همچنان معتقدم که جامعه به لحاظ اجتماعی فروپاشیده است و فقط چسب قدرت آن را حفظ میکند و باید امیدوار باشیم که قبل از سست شدن این چسب، جامعه ما بتواند نهادها و هنجارهای خود را بازسازی کند. وقتی میگوییم جامعه فروپاشیده است، برخی تصور میکنند مثل ساختمان فروپاشی شده است که چیزی از آن باقی نمانده، در حالی که منظور از جامعه، کلیتی فراتر از افراد است. اگر کسی جامعه اتحاد جماهیر شوروی را در سال 1987 فروپاشیده مینامید، حتی مورد استهزاء قرار میگرفت، در حالی که معلوم شد آن جامعه فقط بر اساس چسب قدرت حزب کمونیست سر پا بود و هنگامی که خاصیت چسبندگی آن زایل شد، ملت اتحاد جماهیر شوروی حداقل به 15 جامعه و تعداد زیادی جوامع فرعی تبدیل شد.
اگر در سال 1987، عبور بدون اجازه یک گوسفند (!) از مرزهای غرب تا شرق و شمال تا جنوب اتحاد جماهیر شوروی قابل تصور نبود، پس از فروپاشی بزرگترین باندهای مافیایی و گانگستری در مسکو، مرکز این اتحاد دیده شد و حتی زیردریایی و هواپیما را هم قاچاقی خرید و فروش میکردند!. بنابراین وقتی که نهادها و هنجارهای اصلی جامعه دچار اختلال کارکردی شدند، آن جامعه فروپاشیده محسوب میشود. با این توصیف باید گفت که از میان رفتن نظارت اجتماعی و نیز اختلال در فرآیند اجتماعی شدن و ضعف نهادهای رسمی و هنجار قانون و اخلاق، زمینهساز بروز وقایعی مثل جنایت خمینی شهر است.
طبق تحلیلهای جامعهشناختی تجاوز جنسی بیشتر از آنکه بروز میل جنسی باشد نشانهای از میل به سلطه و نمایش قدرت یا حس انتقام متجاوز است. به نظر شما واقعه خمینیشهر از همین الگو پیروی میکند؟ اگر چنین است انگیزه متجاوزان از نمایش قدرت خود یا انتقام چه بوده است؟
در این باره باید بر حسب مورد اظهارنظر کرد، ولی تردیدی نیست که همه موارد تجاوز را نمیتوان به میل جنسی فرو کاهید. گمان میکنم که بر حسب شواهد و قراین، این اتفاق نیز خالی از انگیزه سلطهجویی نبوده است. ولی نکته مهم این است که چگونه عدهای از افراد به خود جرأت دادهاند که در شهری سنتی و کوچک، مثل خمینی شهر، چنین گرایشی را از خود بروز دهند؟ اگر فقط به این پرسش پاسخ دقیق داده شود، بسیاری از مسائل درباره این واقعه روشن خواهد شد. فراموش نکنیم که هنوز یک گزارش رسمی و معتبر از علل وقوع حادثه و اظهارات اطراف ماجرا در اختیار افکار عمومی قرار نگرفته است تا بر اساس آن اظهارات دقیقتری از واقعه ارایه شود.
به نظر میرسد نگاه رسمی تا آنجا که خود را در اظهارنظرهای مقامهای مسوول نشان داده قربانیان را هم نه به لحاظ جرمشناسانه - بیاحتیاطی و حضور در مکان جرمخیز - که از منظر ایجاد انگیزه مقصر میداند. به نظر میرسد نگاه رسمی در صدد است این پیام را منتقل کند که نوعی از سبک زندگی که با سیاست رسمی همخوانی ندارد چنین خطراتی را هم در پی دارد. تحلیل شما از واکنشها و تحلیلهای رسمی از این واقعه چیست؟
اگر این نگاه رسمی را بپذیریم، باید گفت که سبک دیگری از زندگی نیز وجود دارد که باعث بروز خشونت میشود، سبک توصیه به تذکرهای رسمی که در ماههای اخیر، چند مورد ازتذکرهای رسمی آن با خشونت طرف مقابل مواجه شدهاند. اگر بر اساس نتیجه بخواهیم درباره جنایت خمینیشهر قضاوت کنیم، باید به رد سبک اخیر نیز پرداخت، درحالی که میدانیم نگاه رسمی به سبک اخیر در جهت کاملاً مخالف با نگاه پیشین است. این دوگانگی و منطق دوگانه یک بام و دو هوا در نگاه رسمی، مخربترین عاملی است که مانع درک درست از وقایع میشود. البته من معتقد نیستم که در همه موارد، قربانی نقشی (غیرحقوقی) در بروز جرم و جنایت ندارد، بلکه برعکس معتقدم که مسائل را باید تفکیک کرد.
من میتوانم ماشین خود را در کنار خیابان، روشن بگذارم و آن را ترک کنم تا کاری را که دارم انجام دهم، ولی شما برای انجام آن کار ماشین را در کنار ماشین من خاموش کرده و حتی قفل میکنید. در نهایت ماشین من دزدیده میشود و ماشین شما نه. امکان ندارد که دزد به جای ماشین روشن من که درب آن باز است، زحمت دزدیدن ماشین شما را به خود بدهد. بنابراین چگونگی رفتار من در دزدیده شدن ماشین مؤثر بوده است. هرچند این مسأله بعد حقوقی ندارد و توجیهی هم بر ارتکاب دزدی نیست، اما دیگران مرا به خاطر این سهلانگاری سرزنش خواهند کرد. مورد خمینی شهر هم میتواند مشمول این قاعده شود، مشروط بر اینکه روایت کامل و صحیحی در اختیار افکار عمومی قرار گیرد تا نسبت به آن اظهارنظر شود.
در سه- چهار دهه گذشته، دگرگونیهای اجتماعی- سیاسی عمیق و گستردهای در سراسر جهان شکل گرفته است. از دوران پایانی اتحاد شوروی، با افول نظام کمونیستی، جهان سرمایهداری با فشار بیشتری جهانیسازی هنجارهای خود را در همه حوزهها پیگرفت. تلاشهای نافرجام رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی، برای به نمایش گذاشتن یک الگوی رقیب کارآمد در برابر الگوی توسعه سرمایهداری، سبب تسریع در فرآیند یکپارچهسازی جهانی در پرتو ارزشهای نولیبرال شد. آنچه در پی موجهای دموکراتیکشدن در اروپا شکل گرفت، هرچند با موجهای بازگشت همراه شد، که ساموئلهانتینگتون، سیاستشناس آمریکایی، در «موج سوم دموکراسی» به تشریح و تبیین آن پرداخت، افزایش امید به دستیابی انسانها در سراسر جهان به شرایط بهتر در عرصه قدرت سیاسی و سهم بیشتری از مزایای اقتصادی-اجتماعی را در برداشت.
فروپاشی اتحاد شوروی، در ادامه موج سوم دموکراسی، جهان را در آستانه تحولی عظیم قرار داد. با نابودی گروه کشورهای کمونیست و باز شدن فضای سیاست و اقتصاد در این کشورها، روند گسترش جهانی دموکراسی از شتاب بیشتری برخوردار شد. دستگاه تبلیغاتی نظامهای لیبرال دموکراتیک در این شرایط، برای به نمایش گذاشتن ظرفیتها و کارآمدی خود از فرصتی بیمانند بهره گرفت.
جهانی شدن دموکراسی یکی از فوریترین و اصلیترین پیامدهای این رخداد عظیم بود. با نابودی نظام سرکوب و فشار همهجانبه ایدئولوژیک اتحاد شوروی، با فرو ریختن دیوارها و سدهای گوناگون مادی و معنوی، عصرجدیدی در حیات بشر آغاز شد که با الهام گرفتن از آزادیهای به دست آمده در پی این رویدادها، رؤیای آزادی در سراسر جهان دستیافتنیتر به نظر میرسید. ولی حادثه بزرگ دیگری در راه بود تا آثار این دگرگونی را تحت تأثیر قرار دهد. این بار نظام سرمایهداری با انفجارهای هولناک سپتامبر 2001 و فروریختن برجهای تجارت جهانی در مسیر تحولی اگر نه مهمتر که بسیار تاریخساز و تعیینکننده قرار گرفت. جهان پس از 11 سپتامبر جهان دیگری بود، همان گونه که جهان پس از فروپاشی اتحاد شوروی جهان دیگری شد. آمریکا که در به پیشراندن و تسریع فروپاشی اتحاد شوروی و باز کردن فضای بسته و سیاه کشورهای کمونیست، براساس نگرش و سیاست رونالد ریگان، امپراتوری شیطانی را به سقوط کشانده بود، در شرایط جدیدی قرار گرفت که با پرسشی اساسی روبهرو شد.
حضور 15 شهروند عربستان سعودی در میان 19 مظنون به اقدام تروریستی در آمریکا در رخدادهای 11 سپتامبر، مقدمهای برای طرح این پرسش شد که چرا مسلمانان، بهویژه در خاورمیانه، از آمریکا نفرت دارند؟ پاسخی که به سرعت داده شد، به رفتار سیاسی آمریکا در حمایت از رژیمهای دیکتاتوری مربوط میشد. بر این اساس برای از میان بردن این نفرت، آمریکا باید موج جدیدی از دموکراتیکسازی را به راه میانداخت. به این ترتیب، طرحهای گوناگونی از سوی آمریکا و کشورهای اروپایی برای دموکراتیک کردن «خاورمیانه بزرگ» طرح و ارائه شد. این بار دموکراتیکسازی باید به شکل گونهای از اقدامهای پیشگیرانه در برابر تهدیدهای امنیتی در جهان، بهویژه علیه ایالات متحده آمریکا به عرصه سیاست راه مییافت. آنچه در الگوی «صدور دموکراسی» به افغانستان و عراق توسط نومحافظهکاران آمریکایی سازماندهی شد، نمودی از این رویکرد جدید بوده است. استقرار القاعده در افغانستان، با طرح نظریه دولتهای ناتوان و فروپاشیده، که توانایی ایفای وظایف خود را در محیط داخلی و بینالمللی ندارند، شرایط را برای حمله نظامی آمریکا به این کشورها برای واژگون کردن حکومتهای دیکتاتوری و برپایی دموکراسی آماده کرد(!)
ناکارآمدی این رویکرد و دشواریهای برآمده از آن، بسیار سریع ضرورتهای بازنگری در آن را روشن کرد. برآوردهای نادرست از پیامدهای اجرای این الگو برای مبارزه با کانونهای ناامنی در منطقه و جهان، اهمیت یافتن بدیلهای مناسبتر و کمهزینهتر را آشکار کرد. به هر حال، این یک واقعیت غیرقابل انکار است که شرایط در حال تحول در جهان و دسترسیهای روزافزون به منابع متنوع اطلاعاتی، اشتیاق به دستیابی به حقوق انسانی را برای مردم سراسر جهان، به ویژه در جوامع بسته و استبدادزده به پدیدهای فراگیر تبدیل کرده است. برای آمریکا و غرب در چهارچوب هویت کلان آن، اجرای سیاستها و برنامههای مناسب را مطرح کرد. در پی دشواریهای پیچیده ناشی از اجرای الگوی صدور دموکراسی به عراق و افغانستان، الگوی جدیدی در دستور کار سیاست خارجی آمریکا قرار گرفت: برپایی انقلابهای رنگی در جمهوریهای پیشین اتحاد شوروی، تجربهای که پس از فروپاشی اتحاد شوروی در صربستان، علیه حکومت میلوشویچ شکل گرفته بود.
این الگو در گرجستان، اوکراین و قرقیزستان مورد آزمون قرار گرفته بود، ولی در جمهوری آذربایجان در برابر سد استوار منافع غرب در حوزه انرژی و انتقال آن از منطقه دریای خزر با بنبست روبهرو شد. هرچند مردم این کشورها، در پایان هر یک از این تجربهها بهخوبی دریافتند که جابهجایی افراد، به تنهایی مشکل فساد، تبعیض، رانتخواری و بیعدالتیهای گوناگون در این جوامع را برطرف نمیکند. مردم این کشورها، در مدت یک دوره انتخاباتی، نادرستی و تبلیغاتی بودن تحولات کشورهای خود را در دستیابی به دموکراسی لمس کردند. انقلابهای رنگی ادامه نیافت، همانگونه که الگوی صدور دموکراسی هم تداوم پیدا نکرد. ولی در سراسر جهان مردم فریاد آزادیخواهی و تأمین حقوق فردی و جمعی خود را بلند کردهاند. این واقعیت غیرقابل انکار با عرصههای قدرت در سطوح مختلف داخلی، منطقهای و بینالمللی در آمیخته است.
یکی از مهمترین اهداف «طرح خاورمیانه بزرگ» ایجاد دگرگونیهای بنیادین در این منطقه است، به گونهای که ریشههای خشونتگرایی و خشونتباوری در اشکال گوناگون و سطوح مختلف در این کشورها از میان برود، که براساس دیدگاههای غربیها، برجستهترین نمود آن در رفتارهای انتحاری آشکار شده است. در رخدادهای نیویورک و واشنگتن این رویکرد مورد توجه قرار گرفته بود. از آن پس اجرای اصلاحات گوناگون در این زمینه هدف قرار گرفت. این یک واقعیت روشن است که بر اساس شاخصهای جهانی رشد و توسعه این منطقه از روندهای عمومی جهانی عقب مانده است.
بر اساس درسهای سپتامبر 2001، این شرایط بسترهای مناسب را در این منطقه، برای گسترش افراطگرایی و رفتارهای خشونتآمیز فراهم آورده است. بنابراین، خاورمیانه به یکی از اهداف اصلی طرحهای دموکراتیکسازی تبدیل شد، که در پی سکون موج انقلابهای رنگی، مرحله جدیدی از تلاش برای ساقط کردن حکومتهای دیکتاتوری و فاسد را در ماههای اخیر شاهد بوده است. این باور که فقر و محرومیت، موجد نفرت و خشونت و در نهایت گسترش فعالیتهای تروریستی است، در موج اجبار دولتهای بسته و استبدادی خاورمیانه و شمال آفریقا، به پذیرش اصلاحات و تن دادن به محدود شدن قدرت نامحدود سیاسی در این کشورها بازتاب یافته است. «بهار عربی» که در ماههای اخیر با رشد تقاضای دموکراسیخواهی در کشورهای عربی شکل گرفته، در امتداد امواج دموکراتیکسازی پیشین، بهتر قابل درک است.
در این میان، عامل اسلام در تحولات گسترده و عمیق سالهای اخیر نیز بسیار تأثیرگذار بوده است. احیای گرایشهای اسلامی در کشورهای اسلامی و تجدید حیات آن، به نوبه خود با تحرک شدید ترکیه در سالهای اخیر همراه شده است. کشوری که الگوی جدایی دین و سیاست را از یک قرن پیش به اجرا گذاشت و در عمل زمینه را برای تقویت گرایشهای دینی در شرایط سرکوب و مهار سازمان یافته آن، فراهم کرد. با قدرت یافتن حزب عدالت و توسعه و موفقیتهای گوناگون آن، این بار الگوی جدیدی از سکولاریسم توسط این دولت اسلامگرا ترویج میشود، که به طور کامل با روندها و سیاستهای جهانی پیوند یافته است. آک پارتی توانسته در تداوم موج دموکراسیخواهی، هم از حقوق انسانی مردم فلسطین حمایت کند، هم جایگاه خود را در سازمان ناتو، پس از جنگ سرد بازسازی کند. رویارویی با اسرائیل و اجازه استقرار موشک در مرزهای ایران، نمودهایی از عملگرایی ترکیه در شرایط پرتحول منطقه و جهان به شمار میآید. سیاستهای ترکیه در حمایت از مخالفان دولت بشار اسد در سوریه، اعتبار بینالمللی آن را افزایش داده است.
به این ترتیب، تقاضای دموکراسی به امری جهانی تبدیل شده که دسترسیهای وسیع و آسان جهانی اشاعه آن را سرعت بخشیده است. با فروپاشی اتحاد شوروی دموکراسیخواهی ابعادی گستردهتر یافت. همراه با شکلگیری این پدیده، کانونهای قدرت جهانی هم بر بهرهگیری از آن تمرکز یافتهاند. با رخدادهای تروریستی 11 سپتامبر 2001، انرژی و تحرک بیشتری به این فرآیند انتقال یافت. امواج دموکراسیخواهی با ملاحظات قدرتهای غربی سازگاری یافته، شکافهای جدیدی را هم ایجاد کرده است، که در مخالفتهای روسیه و چین با قطعنامه تحریم شورای امنیت علیه روسیه بازتاب یافته است. به نظر میرسد همانگونه که در مانیفست کمونیستی آمده بود، اینک شبحی در سراسر جهان به حرکت درآمده است....
و تشکّل سیاسی، صنفی، مذهبی و قومی همچون عصر مشروطه ظهور کردند. برخی از آنها همچون حزب توده، همه ویژگیهای احزاب جدّی کشورهای توسعهیافته را دارا بود. تشکّل، انضباط حزبی، رهبری دستهجمعی، سازماندهی، مطبوعات وابسته به حزب، تشکیلات استانی و شهرستانها، اتّحادیههای کارگری و صنوف مختلف وابسته به حزب از جمله تشکّلهای دانشجویی، زنان، معلّمین و سایر تشکیلات و سازمانهای وابسته به حزب. حزب توده در حقیقت مرکز ثقلِ چپ و روشنفکری بود. در مقابل حزب توده، احزاب و تشکّلهای محافظهکار یا دست راستی ظهور کردند از سلطنتطلب گرفته تا نزدیک و وابسته به دربار تا احزابی که از فاشیسم و هیتلر طرفداری میکردند. در میانه طیف سیاسی کشور احزاب و تشکّلهای ملّی، لیبرال و میانهرو قرار میگرفتند. حزب ایران، حزب ملت ایران، حزب زحمتکشان، نیروی سوم و سایر تشکّلهایی که جبهه ملّی ایران را تشکیل میدادند. در کنار احزاب و تشکّلهای سیاسی، جریانات قومگرا همچون حزب دموکرات کردستان، خلق عرب و فرقه دموکرات آذربایجان هم ظهور کردند. کودتای 28 مرداد سال 1332 به این عصر پایان بخشید و همچون به قدرت رسیدن رضاشاه، محمدرضا پهلوی هم بعد از کودتای 28 مرداد به هیچ روی دیگر حاضر به تحمّلِ احزاب و تشکّلهای سیاسی مستقل از حکومت نشد. جبهه ملّی غیرقانونی اعلام شد و رهبران آن به جرم خیانت بازداشت شدند. دکتر حسین فاطمی تیرباران شد، دکتر محمد مصدّق رهبر جبهه ملّی در دادگاه به اتهام خیانت محکوم به سه سال زندان شد و تا آخر عمر به حال تبعید در ملک شخصیاش در احمدآباد (طالقان) در حصر خانگی بود. سایر رهبران جبهه ملّی هم بعضاً به چندین ماه حبس محکوم شدند و برخی دیگر هم پس از مدتی بازداشت آزاد شدند. اما سنگینترین بها را حزب توده پرداخت. حزب توده هم غیرقانونی اعلام شد. آن دسته از رهبران حزبی که توانستند از کشور بگریزند جان به سلامت بردند. مابقی یا تیرباران شدند و یا به زندانهای طویلالمدت محکومیت یافتند. تجربه تحزّب و گسترش فعالیّتهای حزبی در فاصله 1320 تا سال 1332 همچون تجربه دوران مشروطه یک بار دیگر بطلان این نظریه را که ایرانیان فاقد روحیه کار دستهجمعی هستند و... را به نمایش میگذارد. به دنبال سرکوب و از میان بردن کامل حزب توده و قلع و قمع جبهه ملّی و کلیه احزاب وابسته به آن، رژیم شاه ظرف 25 سال بعدی (1357-1332) صرفاً به برخی از احزاب حکومتی یا وابسته به حاکمیّت اجازه فعالیّت داد. در مواردی اگر شاه از برخی از شخصیتهای حزب دولتی هم خوشش نمیآمد، یا نگران موفقیت آن می شد، آن حزب هم جمع میشد. احزاب و تشکّلهای «مردم»، «ایراننوین»، «ملّیون» و « کانون ترقیخواهان ایران» از جمله احزابی بودند که توسط دولتمردانِ رژیم تشکیل شدند. این احزاب در حقیقت یک کلوب یا حلقه خصوصی برخی از دولتمردان بودند. نهایتاً در سال 1354 شاه تصمیم به ایجاد یک حزب بزرگ سراسری در کشور گرفت به نام «حزب رستاخیز». حزب رستاخیز الگویی از حزب توده یا احزاب کمونیستی حاکم در بلوک شرق بود. شاه میخواست همه شخصیّتها و چهرههای رژیم، دولتمردانش و کلیه مقامات مدیریتی و اجرایی کشور عضو حزب رستاخیز باشند. عملاً هم اینگونه شد. کارکنانِ تمامی ساختار حکومتی اعم از قوه مجریه، مقننه و حتی قضائیه به عضویت حزب رستاخیز درآمدند. فرهنگیان، اساتید دانشگاه، دانشجویان، کارگران، کارکنان دولت، کارمندان شرکتها و صنایع کوچک و بزرگ دولتی جملگی عضو حزب رستاخیز شدند. البته مقامات حکومتی رسماً کسی را مکلّف و موظّف به عضویّت در رستاخیز نکردند. اما وضعیّت به گونهای شده بود که از همه انتظار میرفت «داوطلبانه» به عضویت حزب رستاخیز درآیند. فیالواقع وضع به سرعت به گونهای شده بود که اگر در سازمانی یا وزارتخانهای کسی به عضویت حزب درنیامده بود، دال بر مخالفت آن شخص با اعلیحضرت و رژیم شاه تلقی میشد. این وضعیت به ویژه در مورد مسوولین و روسای ادارهجات پررنگتر میبود. در مرتبه بعدی حزب رستاخیز در میان کارگران، دانشجویان، کشاورزان، پزشکان، مهندسین، وکلا و حقوقدانان، زنان و سایر اقشار هم شعباتی دایر کرد. فقره بعدی مطبوعات حزبی بودند. "روزنامه رستاخیز" مهمترین ارگان حزب بود که صبحها درمیآمد. «رستاخیز ماه»، «فصلنامه رستاخیز»، «رستاخیز زنان»، «رستاخیز کارگران»، «رستاخیز کشاورزان» از جمله نشریات دیگر حزب بودند. شاه مغرور از قدرت و اقتدار، چند ماه بعد از تشکیل حزب رستاخیز در سال 1354 با نهایت نخوت و تکبّر اعلام کرد «هر کس که نمیخواهد به عضویت حزب رستاخیز ملت ایران درآید به او پاسپورت میدهیم و میتواند از کشور برود.» شاه معتقد بود که رستاخیز الگوی جدیدِ توسعه سیاسی در دنیاست. در پاسخ به انتقادهایی که رستاخیز را به احزاب کمونیستی تشبیه میکردند، او پاسخ میداد که در احزاب کمونیستی فقط کمونیستها عضویت دارند و عضویت در حزب کمونیست محدود است به کسانی که مورد تایید رهبری حزب میباشند. در حالیکه حزب رستاخیز را از پایه و اساس متفاوت از احزاب کمونیستی کرده بود. شاه معتقد بود هر ایرانی که به پرچم سه رنگ ایران، تمامیت ارضی کشور، نظام شاهنشاهی و پیشرفت و ترقی ایران در پرتو انقلاب شاه و ملت اعتقاد داشت، می توانست به عضویت حزب رستاخیز ایران درآید. فیالواقع اگر کسی به عضویت رستاخیز در نمیآمد، معنیاش آن بود که به آن اصول سهگانه مترقی از جمله تمامیت ارضی کشور و پیشرفت و ترقی ایران اعتقاد نداشت. شاه و رهبران حزب رستاخیز ظرف ماهها و سالهای بعدی مطالب زیادی در خصوص تفاوت حزب رستاخیز با احزاب کشورهای غربی بیان داشتند. در رستاخیز، رقابتها و قدرتطلبیهای فردی که در احزاب دیگر مرسوم است، جایی نداشت؛ چراکه هدف همه «رستاخیزیها» خدمت به ایران بود. از آنجا که هدف رستاخیز خدمت به کشور، پیشرفت و ترقی و تعالی ایران میبود و این هدف در میان همه اعضای رستاخیز یکسان و مشترک بود، دلیلی دیگر برای رقابت و قدرتطلبیهای فردی، جناحی، گروهی یا فراکسیونی باقی نمیماند. چنین بود که شاه و دولتمردانش اعتقاد داشتند "الگوی حزب رستاخیز" یک تحوّل و یک انقلاب جدّید در توسعه سیاسی و دموکراسی مردمی بود. در حالیکه در دموکراسیهای غربی قدرت واقعی در دست رهبران احزاب، گروههای فشار، کارخانهداران، بانکداران، مدیران و سهامداران شرکتهای بزرگ بود و مردم عادّی نقش چندانی در تصمیمگیریها نداشتند، در الگوی ایران تودههای مردم از طریق حزب رستاخیز اعمال قدرت میکردند و در تصمیمگیریهای کشور نقش داشتند. شاه به مدل رستاخیز «دموکراسی مردمی» اطلاق کرده بود. مطبوعات، رادیو و تلویزیون، نطقهای نمایندگان مجلس، سناتورها، رهبران و مسوولین حزب رستاخیز، دانشگاهیان، دانشجویان، رهبران شبکههای کارگری، کشاورزی و زنان وابسته به حزب رستاخیز شبانهروز به تشریح مزیتهای «دموکراسی مردمی، ملّی و متعهد» نظام رستاخیز در مقایسه با دموکراسیهای غربی مشغول بودند. شاه و سران رژیم منظماً در سخنرانیها، تحلیلها و نوشتههایشان به مقایسه میان «دموکراسی مردمی رستاخیز ایران» و «دموکراسیهای غربی» میپرداختند. رهبران تحصیلکردهتر حزب رستاخیز مطالب زیادی میگفتند که در نظامهای غربی یک پوسته ظاهری از دموکراسی وجود دارد و قدرت اصلی یا واقعی در دست رهبران حزبی، صاحبان صنایع و کارخانهداران، مدیران و صاحبان بانکها، شرکتهای بیمه و موسسات مالی و تجاری است. مردم در این نظامها خیلی نقشی در اداره کشور نداشتند. تصمیمگیریهای اصلی و سیاستگذاریهای مهم در دست یک اقلیت بسیار کوچک صاحبان سرمایه و امکانات مالی بود. بعد از مدتی رهبران حزب رستاخیز دو فراکسیون در آن به وجود آوردند به نامهای «پیشرو» و «سازنده». اینکه تفاوت میان آن دو جناح یا دو فراکسیون چه بود، هیچ وقت معلوم نشد. رهبران «جناح پیشرو» مطالب کلی در خصوص پیشرفت، دموکراسی مردمی، دموکراسی واقعی، وحدت ملّی، عدالت ملّی و... میگفتند. مشابه همان مطلب را هم، رهبران «جناح سازنده» بیان میداشتند. شعارهای دیگر حزب رستاخیز عبارت بودند از «سیاست مستقل ملّی»، «عدالت»، «توسعه ملّی»، «پیشرفت» و «سازندگی کشور به دست ایرانیها»(صادق زیباکلام،مقدمه ای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه،1391). با شروع انقلاب در سال 1356 یکی از نخستین نهادهای وابسته به رژیم که خیلی سریع مضمحل شد، حزب بزرگ و فراگیر رستاخیز بود.
با فروپاشی دیکتاتوری رژیم شاه و ایجاد فضای باز سیاسی در کشور یکبار دیگر همچون عصر بعد از رضاشاه احزاب و تشکّلهای سیاسی واقعی بهسرعت شکل گرفتند. برخی که از قبل از انقلاب وجود داشتند همچون نهضت آزادی، جبهه ملّی، حزب توده، فدائیان اسلام، مؤتلفه، سازمانهای چریکهای فدائی خلق، مجاهدین خلق، حزب دموکرات کردستان و... پس از انقلاب تجدیدِ سازماندهی کرده و به فعالیّت علنی روی آوردند. اما بهار انقلاب دو، سه سالی بیشتر دوام نیاورد. اختلافات شدید سیاسی در میان رهبران کشور (دولت موقت، شورای انقلاب، حزب جمهوری اسلامی، ابوالحسن بنیصدر نخستین رئیسجمهور، مرحوم شهید محمدعلی رجایی نخستین نخستوزیر و...) از یک سو، و موضعگیری رادیکال و خشونتآمیز سازمان مجاهدین خلق در برابر حاکمیّت، کشور را با بحرانهای سیاسی مواجه ساخته بود. رقابت و دشمنی میان کادرها و رهبران سازمان مجاهدین با بسیاری از رهبران انقلابی کشور که ریشه در سالهای قبل از انقلاب داشت روز به روز عمیقتر و خصمانهتر شده و نهایتاً در 30 خرداد 1360 و با اعلام مبارزه مسلّحانه سازمان مجاهدین علیه نظام وارد مرحله هولناکی شد. نخستین و بنیادیترین قربانی حاکمیّت ترور از سوی مجاهدین از یک سو و اعدامهای انقلابی مجاهدین و دیگر مخالفین مسلّح از سوی دیگر، نهال تازه جوانهزده آزادی بود. تنشها و درگیریهای مسلّحانه گسترده میان رژیم و مخالفین فضای چندانی برای آزادی نگذاشت. با کمسو شدن فضای دموکراسی در جامعه، احزاب و تشکّلهای سیاسی هم بهتدریج رو به خاموشی رفتند. آخرین بار که بهار دموکراسی باعث شکوفایی احزاب و تشکّلهای صنفی شد، بعد از دوم خرداد 1376 بود. با پایان یافتن دوران اصلاحات احزاب و تحزّب هم بهتدریج رو به افول رفتند.
در یک نگاه کلی، هر بار که فضای دموکراسی در کشور وجود داشته، احزاب و فعالیّتهای حزبی ظاهر شدهاند. پایان آن مقطع با خود افول و سردی احزاب و تحزّب را به همراه آورده است. نفس اینکه با ظاهر شدن فضای دموکراتیک در ایران، احزاب و تحزّب هم ظاهر شدهاند و این تجربه همانظور که دیدیم از مشروطه به این سو بارها در جامعه ما اتفاق افتاده، برخی از نظریههایی را که در خصوص دلیل عدم موفقیت یا ناکارآمدن تحزّب در ایران ارائه شده را به زیر سوال میبرد. ظهور احزاب و فعالیّتهای حزبی در عصر مشروطه، بعد از سقوط رضاشاه، دوران انقلاب و بالاخره دوران اصلاحات، حکایت از آن میکند که ما ایرانیها در خصوص فعالیّتهای حزبی و کار سیاسی گروهی نه چیزی از دیگران بیشتر داریم، نه کمتر. ما هم مثل اقوام و ملتهای دیگر هستیم. نه در دوران اصلاحات ، یا دوران انقلاب، ایرانیان گفتند که ما از احزاب خاطره بدی داریم و احزاب به قدرتهای خارجی وابستهاند.
دموکراسی و فضای باز اگرچه شرط لازم به وجود آمدن تحزّب است، اما به نظر میرسد که کافی نیست. این درست که قدرت هر گاه اراده کرده، احزاب و تحزّب را به تعطیلی کشانده، اما مواردی هم بوده که عدم موفقیت تحزّب در ایران خیلی به حکومت ارتباطی پیدا نکرده است. حزب جمهوری اسلامی که بعد از انقلاب (فروردین ماه 1358) تشکیل شد، بسیاری از ویژگیهای یک حزب را دارا بود. تشکیلات، سازماندهی، رهبری دستهجمعی، ارگان مطبوعاتی (روزنامه جمهوری اسلامی)، تشکیلات سراسری در استانها و شهرستانها، کلاسهای آموزشی و عقیدتی و بالاتر از همه قدرت. در مقطعی رئیسجمهور، نخستوزیر، رئیس مجلس، رئیس قوه قضائیه و بیش از نیمی از نمایندگان مجلس را اعضای حزب جمهوری اسلامی تشکیل میدادند. حزب با دانشگاهها، صنایع و کارگران و با بسیاری از صنوف دیگر هم ارتباط داشت. بسیاری از اعضای حزب در نظام اداری و مدیریتی کشور اعم از صنایع، فرمانداریها و استانداریها، بانکها، دانشگاهها، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان و بیمارستانها، جهاد سازندگی، بنیاد شهید، سپاه، دادگاههای انقلاب، بنیاد مسکن، بنیاد مستضعفان و... مسوولیت داشتند. کم نبودند ائمه جمعه و جماعات که مرتبط یا نزدیک به حزب جمهوری اسلامی بودند. بهرغم همه اینها، حزب جمهوری اسلامی در سال 1366 و بعد از نزدیک به یک دهه داوطلبانه رأی به انحلال خود داد. مشابه داستان حزب جمهوری اسلامی البته در ابعاد بسیار محدودتر نزدیک به 40 سال قبلش در عصر بعد از رضاشاه در اواسط دهه 1320 اتفاق افتاده بود. در آن مقطع نیز «حزب دموکرات ایران» به رهبری مرحوم احمد قوامالسلطنه و شمار دیگری از نخبگان سیاسی شکل گرفت. قوام و رهبران حزب دموکرات میخواستند رقیبی برای حزب توده به وجود آورند. بسیاری از چهرهها و شخصیتهای بالنسبه مستقل سیاسی (مستقل از دربار یا حزب توده) به همراه شماری از نویسندگان، روزنامهنگاران، نمایندگان مجلس و نخبگان سیاسی و اجتماعی به حزب دموکرات ایران احمد قوام السلطنه پیوستند. حزب قوام موفق شد در انتخابات سال 1326 که بالنسبه آزاد بود، نزدیک به دو سوم از کرسیهای مجلس را تصاحب نماید. اما بهرغم موفقیتهای اولیه آن، آن حزب نیز همچون حزب جمهوری اسلامی نهایتاً به بنبست رسید و عملاً به دست رهبران آن منحل شد. حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی تنها احزابی نبود که چنین سرنوشت پیدا کردند. با اندکی تسامح میتوان گفت که کارگزاران سازندگی، «رایحه خوش خدمت»، و آخرین مثال از این دست خود اصولگرایان هستند که در اوج قدر ت به دو جریان رقیب و متخاصم (جریان منتسب به احمدینژاد یا جبهه پایداری و جبهه متحد تجزیه شدند) و شمار دیگری از احزاب و تشکّلهای سیاسی که چنین سرنوشتی پیدا کردند. به عبارت دیگر، جریانات سیاسی که در قالب احزاب و تشکّلهای سازمانیافته در حین قدرت به بنبست سیاسی و اضمحلال رسیدهاند. چرا این پدیده در ایران به نظر میرسد عمومیت داشته و غالباً اتفاق می افتاد؟ آیا وجود این پدیده به معنای آن نمیتواند باشد که ایرانیان روحیه کار جمعی ندارند؟ آیا به بنبست رسیدن و انحلال حزب دموکرات قوامالسلطنه، حزب جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به اصولگرایان مبیّن فقدان روحیه همکاری در میان ما ایرانیان نیست که در مواردی که پای مصالح و منافع دسته جمعی در میان است، نمیتوانیم با یکدیگر همکاری نماییم و عملاً در حین برخورداری از قدرت کامل مجبور به جدا شدن از یکدیگر و نهایتاً انحلال حزب و تشکیلات شده ایم؟
در پاسخ میبایستی گفت که خیر و ناکامی این دسته احزاب به هیچ روی به معنای صحت آرا و اندیشههایی که معتقدند فرهنگ ما ایرانیها فردمحور است و... نمی باشد. این احزاب دارای ویژگیهای نسبتاً مشترکی هستند و بهرغم تفاوتهای مهمی که میانشان هست، معذالک از نظر سرشت سیاسی سرنوشتشان کموبیش مشابه یکدیگر است. تمامی این احزاب یا جریانات سیاسی در شرایطی شکل گرفتند که یا عملاً قدرت را در دست داشتند و یا در آستانه در دست گرفتن قدرت بودند. بنابراین و به تعبیری از بالا و از جایگاه حاکمیّت شکل گرفتند. رهبری حزب دموکرات ایران در دست احمد قوام السلطنه بود. در آن مقطع او بدون تردید پرنفوذترین و قدرتمندترین شخصیت سیاسی ایران بود. او با موفقیت و بکار گیری استعداد و توان فردی اش توانسته بود بحران عمیق و خطرناک آذربایجان را با رهبران اتّحاد شوروی از جمله ژوزف استالین حل و فصل کرده بود و عملاً آذربایجان را بعد از قریب به دو سال مجدداً به ایران بازگرداند. قدرت، نفوذ و محبوبیت او بتنهایی خیلی بیشتر از شاه، دربار، ارتش، مجلس و سایر ارکان قدرت شده بود. او آن محبوبیت را برای تشکیل حزب دموکرات ایران به کار گرفت و توانست یک شبه حزب نیرومند و پرطرفداری را ایجاد کند. درب حزب او عملاً به روی همه به استثناء تودهایها باز بود. بسیاری از شخصیتهایی که ضدحزب توده بودند و با دربار و شاه هم میانه زیادی نداشتند، راهی کانون قدرت جدید شدند. افرادی که به حزب پیوستند از نظر حمایت از قوام السلطنه، مخالفت با حزب توده و وابسته به دربار نبودن مشترک بودند؛ اما این همه وجهِ اشتراکشان بود. از جهات دیگر اعم از سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کمتر وجوه اشتراکی میانشان بود. بنابراین، پس از آنکه اهداف اولیهشان در زمینه محدود کردن قدرت حزب توده، پیروزی در انتخابات مجلس پانزدهم و بالاخره نخستوزیری احمد قوامالسلطنه و تشکیل کابینهای مستقل از نفوذ و دخالت شاه و دربار محقق شد، دیگر چندان زمینهای برای ادامه همکاری میانشان نبود. چراکه در حزب همه گونه تفکر و گرایش سیاسی و اجتماعی وارد شده بود. دکتر حسن ارسنجانی و برخی دیگر تمایلات سوسیالیستی و چپگرایانه داشتند، در حالیکه عبدالحسین موسوی و بسیاری دیگر از نظر اجتماعی متعلق به طیف ملّاکین و زمینداران بزرگ بودند و به هیچ روی با برنامههای سوسیالیستی و اصلاحات ارضی که از جانب ارسنجانی و همکارانش در حزب دنبال میشد موافقتی نداشتند. برخی دیگر از رهبران حزب موافق اصلاحات اجتماعی بودند به منظور برطرف کردن کاهش محبوبیت حزب توده در میان دانشجویان، نویسندگان و روشنفکران. در عین حال، شمار دیگری که بیشتر تعلق به اعیان و اشراف داشتند با چنین اصلاحات و اقداماتی موافق نبودند و بیشتر تمایل به محدود ساختن قدرت و نفوذ دانشجویان، دانشگاه و اتّحادیههای کارگری داشتند. هر یک از بخشها و جریانهای درون حزب تلاش میکرد تا رهبری حزب را درون دولت قوام و مجلس پانزدهم به سمت دیدگاهها و باورهای خود سوق دهد. بهتدریج تنشها و برخوردهای درون حزبی افزایش یافت و نهایتاً حزب عملاً به بنبست رسید.
کم و بیش مشابه همین وضعیت در حزب جمهوری اسلامی هم اتفاق افتاد. رهبران حزب جدای از آنکه اساساً معتقد به فعالیّت تشکیلاتی بودند و ایجاد تشکیلات را امری ضروری و فوری میدانستند، در عین حال هم جملگی رهبران و مؤسسین حزب در رقابت با قدرتها و جریانات دیگر هم بودند. ملّی – مذهبیها، مجاهدین خلق، چپها و بهتدریج بنیصدر از جمله رقبای حزب جمهوری اسلامی بودند. حزب بهتدریج توانست تمامی ارکان قدرت را از آن خود کند. در عین حال، رقبای جدّی حزب هم ظرف سالهای نخست انقلاب عملاً تار و مار شده بودند. بنیصدر به فرانسه فرار کرده بود، ملّی – مذهبی به کل از قدرت کنار زده شده بودند، مجاهدین در پیکاری خونین با نظام در حال عقبنشینی بودند و جملگی جریانات چپ هم تار و مار شده بودند. حزب جمهوری اسلامی عملاً بدل به قدرتی بلامنازع شده بود. هم قوه قضائیه را در دست داشت، هم مقننه و هم مجریه. با محو عوامل خارجی که رهبران و کادرهای حزب جمهوری اسلامی را بهم نزدیک ساخته بود، شخصیتها، تفکرات و گرایشهای متفاوت، مختلف و بعضاً متعارض بتدریج شروع به تلاش در سوق دادن حزب بطرف آرمان ها و جهان بینی خودشان می نمودند. دیگر دلیلی برای ائتلاف و همکاری نبود چون همه نیرو های مخالف و رقیب تارومار شده بودند. رهبران حزب جمهوری حالا دیگر با رقیبی بنام بنی صدر،ملی-مذهبی ها، سازمان مجاهدین یا حزب توده روبرو نبودند. آنان می بایستی حالا اقتصاد، سیاست خارجی، کشور و جنگ را اداره می کردند. از این نقطه به بعد حزب بهتدریج دچار مشکلات انبوهی شد. همانند حزب دموکرات ایران، حزب جمهوری اسلامی هم در برگیرنده رهبران و کادرهایی بود که دارای گرایشهای مختلف در حوزههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی خارجی بودند. در یک سرِ حزب چهرهها و شخصیتهایی بودند با تمایلات سوسیالیستی، چپگرایانه (در اقتصاد) و با تمام وجود سعی میکردند که همه فعالیّتهای اقتصادی جامعه، در کنترلِ دولت قرار بگیرد. در مقابل این طیف آن دسته از رهبران حزب جمهوری اسلامی قرار داشتند که اعتقاد راسخی به مالکیت خصوصی، محوریت بازار و کاهش هر چه بیشتر نقش دولت در اقتصاد داشتند. در یک طرف چهرهها و شخصیتهایی بودند که با همه وجود اعتقاد به صدور انقلاب و به کار گرفتن امکانات ایران برای براه انداختن انقلاب و نهضت در کشورهای دیگر اسلامی و منطقه داشتند. این طیف مخالف جدّی با هر نوع تنشزدایی و ایجاد رابطه با غرب و آمریکا بود و لاجرم، خواهانِ تداوم جنگ بود. در مقابل چپگرایان و رادیکالهای حزب، چهرهها و شخصیتهایی بودند که نه اصراری بر تداوم دشمنی با آمریکا و غرب داشتند و نه اصراری بر صدور انقلاب و بیشتر به دنبال تثبیت انقلاب و نظام در داخل کشور بودند. تقریباً در هر حوزهای و در هر «چه باید کردی» حزب جمهوری اسلامی دارای چندین و در بهترین حالت، دو طرز فکر و تلقی کاملاً متضاد بود. تعارضات میان این جریانها نهایتاً به جایی رسید که اتخاذ یک مجموعه سیاستهای منسجم از جانب رهبری حزب را غیرممکن ساخت. سرانجام حزب رأی به اضمحلال خود داد.
سرنوشت مجموعهای هم که ما امروزه آنان را به نام «اصولگرایان» می شناسیم جدای از این روال نبود. آنان از یک سو با اکبر هاشمیرفسنجانی مواجه بودند و از سوی دیگر با اصلاحطلبان. این دو عامل اصلی خارجی سبب شد تا یک مجموعه ناهمگن صرفاً برای رویارویی با آن دو رقیب گردهم بیایند. مجموعهای که ما آن را از اواسط دور دوم ریاستجمهوری آقای خاتمی در ابتدا به نام «رایحه خوش خدمت»، «جریان یا گفتمان سوم تیر» و نهایتاً «اصولگرایان» می شناسیم. همچون حزب دموکرات ایران و حزب جمهوری اسلامی که در برگیرنده یک مجموعه ناهمگن بود که تقریباً در کمتر زمینهای با یکدیگر تفاهم و اتفاق نظر داشتند اما بواسطه رقبای مشترک گرد هم آمده بودند، مجموعه جناح راست هم بواسطه ضرورت رویارویی با اصلاحطلبان و هاشمیرفسنجانی زیر بیرق "اصولگرایی" مجتمع شدند. حاجت به گفتن نیست که با منتفی شدن رقبا در جریان روی دادهای 22 خرداد 88، "اصولگرایان" وارد مرحله «چه باید کرد؟» شدند. و بهرغم آنکه همچون حزب جمهوری اسلامی در دهه 1360 اصولگرایان نیز همه قدرت را در دست داشتند اما آنان نیز، دچار انشعاب و جدال شدند. این اختلافات که مدتها قبل از انتخابات مجلس نهم در اسفندماه سال گذشته بهتدریج از عمق جریان اصولگرایان به سطح آن رسیده بود، در جریان آن انتخابات به طور رسمی و کامل به صورت «جبهه متحد اصولگرایی» و «جبهه پایداری» برابر یکدیگر قرار گرفتند. درست همانگونه که در سال 1366 هم حزب جمهوری اسلامی به صورت دو جریان «روحانیون» و «روحانیت» مبارز در برابر یکدیگر قرار گرفتند. این تجربه اگر باز هم اتفاق بیفتاد، حاصل متفاوتتری نخواهد داشت. ممکن است اصولگرایان این بار برای رویارویی و از میدان به در کردنِ احمدینژاد یا جلوگیری از پیروزی این یا آن کاندیدا در انتخابات ریاستجمهوری خرداد 92 یک بار دیگر اتّحاد و ائتلاف کنند و در یک طیف جمع شوند. اما قطعاً و بعد از برطرف شدنِ دشمنِ مشترک، عملاً به لایهها و جریانات تشکیلدهنده و ذاتِ اولیه خویش تجزیه خواهند شد.جود این پدیده، نتیجه عدم رشد کافی توسعه سیاسی در ایران است. قطعاً اگر همچون جوامع توسعه یافته در ایران هم مقاطعی که احزاب بتوانند آزادانه فعالیّت داشته باشند تداوم بیشتری پیدا می کرد و دموکراسی در ایران نهادینه می شد، احزاب به گونهای جدّی و متکی به اقشار و لایههای اجتماعی مرتبط به آنها می توانستند شکل بگیرند. تجربه تاریخ معاصر ایران نشان داده هر گاه که دموکراسی توانسته نفسی بکشد، احزاب و فعالیت های حزبی هم سر برآورده اند.اشکال در این بوده که عمر دموکراسی کوتاه بوده.
وقت اضافه-نگاهی اجمالی به کودتای 28 مرداد پرده اول : دولت اانگلستان قراردادی را با دولت وقت ایران امضا میکند مبنی بر اینکه اگر در هر نقطه ای از ایران به نفت برسد به غیر از درصد ناچیزی سود بقیه نفت یا به عبارتی حق انحصار نفت در کل کشور متعلق به انگلستان است ، پس از مدت ها تلاش انگلیسی ها در مسجد سلیمان به نفت دست پیدا میکنند. پرده دوم : سال های زیادی از انحصار نفت به وسیله ی بریتانیا در ایران میگذرد ، ایالات متحده که آرام آرام مشغول قدرت گیری است علی رغم اتحاد استراتژیک خودش با بریتانیا چندان ناراضی هم نیست که حق انحصار نفت از انگلستان گرفته شود ، از طرفی ترس آمریکا از گسترش کمونیست در اوج جنگ سرد آن قدر زیاد است که هری ترومن پس از به قدرت رسیدن به همراه دولت دموکرات خود نیت را بر این میگذارند که به جای یک دولت وابسته به خود که صرفا بله قربان گوست میتوانند دولتی لیبرال مسلک که در میان مردم نیز محبوب است را بر سر کار بیاورند . استراتژی که به آزادی حداقلی معروف است . پرده سوم: عای رغم تمایل محمد رضا شاه مصدق نخست وزیر ایران میشود ، شاه جوان که هنوز مدت چندانی از سلطنتش نگذشته تقریبا بی اختیار است و اگر حمایت دول خارجی نبود هیچ گاه به شاهی نمیرسید ، نخست وزیری مصدق همزمان است با تصویب لایحه ای در مجلس آن زمان که به دنبال ملی شدن صنعت نفت است ، اگرچه میتوانیم بگوییم ایالات متحده – با توجه به منافعی که گفته شد – در این ماجرا از مصدق حمایت کرد اما بهتر است بگوییم واشنگتن در این ماجرا حداقل مخالف مصدق نیز نبود . پرده چهارم : نفت ملی میشود ، احساسات ناسیونالیستی و ضد انگلیسی در کشور موج میزند مردم به شدت از مصدق حمایت میکنند و در این میان آیت الله کاشانی نیز نقش پر رنگی را ایفا میکند . واشنگتن نیز به طور نامحسوسی از این اتفاقات حمایت مبکند ، اما دولت انگلستان با خشم بسیار شیر نفت های ایران را میبندد و در عرصه ی سیاست خارجی با دیپلماسی خود کاری میکند که حتی یک کشور هم نفت ایران را خریداری نکند . در این میان همه در کشور از مصدق حمایت میکنند به جز << حرب توده>> حزب توده نظریه ی خود را به جهت مخالفت با ملی شدن نفت چنین بیان میکند که : امپریالیسم جوان آمریکا در راستای به دست گرفتن قدرت در سراسر جهان چنین کرده است >> و استدلال خود را نیز حمایت آمریکا از مصدق اعلام میکند . پرده پنجم: مصدق در برون و درون کشور با مشکلات گوناگون مواجه است از طرفی درباریان و ارتش فاسد و وابسته به شاه از او حمایت نمیکنند و مصدق در همین راستا تعدادی از افسران ارتش را بازنشسته میکنند ، افسرانی که از هماهنگ کنندگان اصلی کودتای 28 مرداد میشوند ، از طرفی مصدق هیچ گونه پیشنهادی از طرف هیئت های آمریکایی و انگلیسی برای مذاکره به جهت حل بحران را نمیپذیرد به طوری که نماینده دولت انگلیس در فرودگاه خطاب به خبرنگاران میگوید : مسئله ی نفت فقط با کنار رفتن مصدق حل میشود ، از طرف دیگر ایالات متحده از به نتیجه نرسیدن مذاکرات دلسرد میشوند ، از نگاه دیگر ایالات متحده از گسترش کمونیست به سبب فقر در ایران به جهت عدم فروش نفت به هراس میافتد. پرده ششم بسیاری از یاران دیروز مصدق امروز در برابر او قرار گرفته اند و از همه چیز مینالتد و شروع به انتقاد از او کرده اند ، نمایندگان مجلس ، ارتش و وابستگان به دربار ، خانواده پهلوی به خصوص اشرف از او کینه ای خاص به دل دارند ، در همین اثنا به مصدق پیشنهاد میشود به جهت برطرف کردن نگرانی آمریکا از کمونیست در ایران حزب توده را منحل کند اما مصدق با این استدلال که به قانون اساسی مشروطه ای قسم خورده که آزادی احزاب را قبول دارد از این کار سرباز میزند. پرده هفتم بر طبق قانون اساسی نخست وزیر باید فرماندهی کل قوا را نیز بر عهده داشته باشد ، مصدق از شاه درخواست اختیارات تام در وزارت جنگ را میکند اما شاه نمیپذیرد مصدق در واکنش به این اقدام استعفا میدهد و شاه قوام را نخست وزیر میکند . در واکنش به این اتفاق آیت الله کاشانی در بیانیه ای مردم را به خیابان ها فرا میخواند و وقایعی به مانند 30 تیر رخ میدهد ، در پی این اقدام مصدق با قدرت بیشتری به قدرت باز میگردد.صبر آمریکا و انگلستان از اتفاقات ایران و مصدق لبریز شده است با برنامه ریزی قبلی قرار میشود تا شاه طی حکمی نصیری را به وزارت انتخاب و مصدق را برکنار کند و در ادامه نیز گروهی از ارتش خانه ی مصدق را محاصره و گروهی دیگر ساختمان رادیو را اشغال کنند و شاه هم به همراه ثریا همسر آن زمان خود به رامسر میرود که مثلا من از اتفاقات رخ داده بی خبرم ، اما مصدق حکم بازداشت نصیری را میدهد و همه ی برنامه های کودتاچیان برهم میخورد شاه هم همراه با ثریا با هواپیمای کوچک خود به بغداد و از آن جا به رم فرار میکنند . پرده هشتم ثریا در خاطرات خود میگوید که محمدرضا به فکر خرید مزرعه ای در آمریکا بود و تا این حد از سلطنت ناامید شده بود . در تهران هم اسم پهلوی از روی کاشی ها و از داخل مدارس پاک میشود .حسین فاطمی در روزنامه ی باختر امروز لقب شاه فراری را به محمد رضا میدهد و به مصدق پیشنهاد میکند که حکومت جمهوری اعلام میکند که با مخالفت مصدق روبرو میشود . پرده نهم همزمان با همه ی این اتفاقات آیزنهاور در ایالات متحده و به عنوان رئیس جمهوری جمهوری خواه بر سر کار میآید ، استراتژی او برخورد قاطع و نظامی با کمونیست در سراسر جهان است در لندن هم قدرت به وینستون چرچیل میرسد . مصدق پس از این که با دستگیری نصیری به کودتای 25 مرداد خاتمه داد در پیامی رادیویی از مردم میخواهد که به حمایت از او در خیابان ها نیایند و همین راه را برای کودتاگران در 28 مرداد باز میکند. نخستین گروه ها از محله های جنوب شهر تهران به حرکت در میایند و با شعار جاوید شاه هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشود در طول چند ساعت تعداد آن ها به چند هزار نفر میرسد و با حمله به دفاتر حزب توده ، جبهه ی ملی و مطبوعات بلوا و آشوب میکنند پس از آن نیز رادیو تهران را به تصرف خود درمی آورند و سپس به سمت کاخ نخست وزیری حرکت میکنند . پرده دهم فضل الله زاهدی ساعت 1 بعد از ظهر در رادیو پیامی را برای مردم میخواند که در آن کودتا را حماسه ای ملی میخواند ، شاه جوان نیز علی رغم همه ی ناامیدی هایش به ایران باز میگردد و در فرودگاه صورت زاهدی را میبوسد، کودتا موفق شده است و هیچکس واکنشی نشان نمیدهد مصدق به 3 سال حبس و تبعید در خانه اش تا آخر عمر محکوم میشود ، حسین فاطمی اعدام و تیر باران میشود و جالب تر از همه سرنوشت دو گروه است : گروه اول حزب توده است که تماما توسط شاه تار و مار میگردد و گروه دوم کسانی هستند که کودتا را انجام دادند که بر خلاف انتظار خودشان مورد بی مهری شاه قرار گرفته و خانه نشین میشوند ، صنعت نفت نیز طبق کنسرسیومی متشکل از دول غربی کار میکند و انگلستان بی سر و صدا به خوزستان باز میگردد. موخره شکی نیست که ملی شدن صنعت نفت با نام دکتر محمد مصدق گره خورده است صرف نظر از درست یا غلط بودن تصمیمات مصدق یاد و نام این نخست وزیر قجر تبار در تاریخ زنده خواهد ماند ، امروزه هم بهتر است به این بپردازیم که : چه شد که مردم و همه ی گروه های سیاسی تا 30 تیر همراه مصدق بودند اما در روز 28 مرداد هیچ کسی اعتراض نکرد ؟ بهتر است کمی در این موضوع کنکاش کنیم به جای اینکه همه چیز را به گردن روباه پیر و امپریالیسم جهان خوار بیاندازیم و خود را از عذاب وجدان تاریخی رها کنیم. سید نوید کلهرودی سردبیر آرمان دانش آموزی دبیر بخش سیاسی سایت وقت اضافه
جشن تولد ۷۲ سالگی محمود دولت آبادی نویسنده نامدار کشور و خالق رمان «کلیدر» روز پنجشنبه ۲۶ مرداد در قالب یکی از نشستهای ادبی عصر روشن برگزار میشود.
بیست و هفتمین نشست ادبی عصر روشن به برگزاری جشن تولد ۷۲ سالگی محمود دولت آبادی اختصاص دارد. قرار است دولت آبادی در ابتدای این نشست به خوانش قسمتهایی از جدیدترین رمانش بپردازد. جهان داستانی دولت آبادی موضوعی است که امیرحسن چهلتن درباره آن در این نشست سخنرانی خواهد کرد.
اسدالله امرایی مترجم، دیگر سخنران این مراسم خواهد بود که درباره ترجمه آثار دولت آبادی به زبانهای دیگر به بیان سخنانی میپردازد. دبیری و مدیریت اجرای این جلسه نیز به عهده علیرضا بهرامی خواهد بود.
محمود دولت آبادی متولد ۱۰ مرداد سال ۱۳۱۹ در دولتآباد شهرستان سبزوار است که فعالیت فرهنگی خود را از بازیگری در تئاتر آغاز کرد و سپس به نویسندگی داستان رو آورد. او با کنار گذاشتن فعالیتش در تئاتر، داستاننویسی را از سال ۱۳۴۱ با انتشار «ته شب» آغاز کرد.
«ادبار»، «بند»، «پای گلدسته امامزاده»، «هجرت سلیمان» و «سایههای خسته» عنوان داستانهایی هستند که دولتآبادی پس از «ته شب» در مجموعه داستان «لایههای بیابانی» در سال ۴۷ منتشر کرد. «کلیدر»، «از خم چنبر»، «عقیل، عقیل»، «طریق بسمل شدن»، «اتوبوس»، «روزگار سپری شده مردم سالخورده»، «گاواره بان» و ... تعدادی از رمانهای این نویسنده هستند. اما عمده شهرت دولتآبادی به دلیل انتشار رمان «کلیدر» است. دولت آبادی خود درباره این رمانش گفته است: دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کاملتر از کلیدر بکنم. کلیدر از جهت کمی و کیفی، کاملترین کاری است که من تصور میکردهام، بتوانم و شاید بشود گفت. در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است.
دولت آبادی در سال ۷۶ برنده لوح زرین بیست سال داستان نویسی بر کلیه آثار شد. این نویسنده همچنین در سال ۸۲ در نخستین دوره جایزه ادبی یلدا جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی را دریافت کرد.
بیست وهفتمین نشست ادبی عصر روشن از ساعت ۱۸ روز پنجشنبه ۲۶ مرداد، در کتابسرای روشن واقع در خیابان سمیه، نرسیده به تقاطع خیابان مفتح برگزار میشود.
شاید گذشته از اثر مکتوب هر شاعر و نویسنده، باارزشترین چیز ملموسی که از او به یادگار میماند، خانهای است که در آن زیسته و لوازم و وسایل شخصیاش که برای مخاطبان و علاقهمندان مورد توجه است. اما کم شده است که ما جز آرامگاه یک نویسنده، خانهاش را هم مورد توجه قرار دهیم؛ مگر در موارد اندکی.
اگر راه دور نرویم، همین تهران، خانهٔ بسیاری از نویسندگان و شاعران مطرح ادبیات معاصر کشورمان را در خودش جای داده است.
خانهٔ «نیما یوشیج»
نیما یوشیج بنیانگذار شعر نو فارسی است. برای دیدن خانۀ نیما در تهران که با همسرش عالیه خانم، و پسرش شراگیم، در آن زندگی میکرده است، راهی تجریش میشویم، و کوچهٔ رهبری، کوچهای که نزدیک خانهٔ سیمین دانشور و جلال آلاحمد است و زیاد شنیدهایم از ماجراهای این همسایگی. خانه نبش کوچه است و شناختن آن در میان آپارتمانهای بلند دوروبرش دشوار نیست. خانمی میانسال در را باز میکند و میگوید، همسرش صاحب این خانه است و ما اجازه نداریم وارد خانه شویم و عکس بگیریم. میگوید اینجا ملک شخصی است و قرار بود بکوبیمش که یکدفعه همه باخبر شدند و گفتند، اینجا بنای ملی است و دیگر حتی اجازهٔ تغییر آجری از آن را هم ندارید.
میگوید، این خانه موروثی است و صاحبان آن همسرش و سه برادر و خواهرش هستند. میگویم چرا خانه را نمیدهید میراث فرهنگی تا به موزه تبدیل شود. میگوید، ما مایلیم خانه را بفروشیم؛ اما میراث آن را به قیمت واقعیاش نمیخرد. سرانجام ما را به خانه راه میدهد، به شرط آنکه عکس نگیریم.
خانهٔ نیما، هنوز نمای قدیمیاش را حفظ کرده و به نظر میرسد تغییرات زیادی در آن انجام نشده است. ایوانی دایرهایشکل دارد با چهار ستون بلند و سقفی شیروانی که ستونها را آبی کردهاند. خانه یک اتاق جدا دارد ـ که اتاق شخصی نیما بوده ـ و چهار اتاق تودرتو و یک حیاط پردرخت بزرگ که اکنون منزل مسکونی مالکش محسوب میشود.
خانهٔ «جلال آلاحمد» و «سیمین دانشور»
جلالآل احمد، داستاننویس و روشنفکر معاصر است. سیمین دانشور، همسرش نیز دکترای زبان و ادبیات فارسی داشت و نخستین زنی بود که به صورت جدی به داستاننویسی روی آورد.
دو کوچه پایینتر از خانهٔ نیما، در بنبست ارض، خانهای با دیوارهای آجری و دری سبزرنگ قرار دارد که روی زنگ آن نوشته دکتر سیمین دانشور. در که میزنم، مردی مسن در را باز میکند. سراغ خواهر سیمین ـ ویکتوریا دانشور ـ را میگیریم. میآید دم در. شبیه سیمین است، به گمانم کمی ریزنقشتر، لهجهٔ شیرین شیرازی دارد و میگوید نمیتواند اجازه بدهد وارد شویم، میگوید خانه نیاز به تعمیرات دارد و بعدا سر بزنید. میگوید، به ما گفتهاند با کسی مصاحبه نکنیم.
این خانه در بیستوچهارم اسفند سال ۱۳۸۳ در زمان حیات سیمین دانشور با شماره ۱۱۴۶۶ در فهرست آثار ملی ثبت شده است. لیلی ریاحی ـ فرزندخوانده و دختر خواهر سیمین دانشور ـ دربارۀ وضعیت کنونی این خانه میگوید: خانم دانشور در زمان حیاتش این خانه را ثبت ملی کرد. اما الآن خواهر ایشان که وارثشان هستند، رفتهاند و در این خانه زندگی میکنند. مشخص نیست که سرنوشت خانه چطور بشود.
علی خلاقی ـ همسر لیلی ریاحی ـ نیز میگوید: اصولا همهٔ وارثان نمیخواهند خانهشان را به میراث فرهنگی بدهند. همسر من وارث یکسوم اموال خانم دانشور است؛ ولی ما دنبال پول نیستیم و دوست داریم همانطور که سیمین خانم میخواستند، این خانه موزه بشود. او میگوید، سیمین خانم حتی دربارهٔ خانهٔ نیما هم نگران بود و زمانی که میخواستند این خانه را بکوبند، او خبر داد و از این کار جلوگیری کرد. خانهٔ خودش را هم ثبت کرد تا این اتفاق برایش نیفتد.
خانهٔ «پروین اعتصامی»
خانهٔ پدری پروین اعتصامی در خیابان مصطفی خمینی بعد از چهارراه سرچشمه، کوچهٔ شهید کمیلی قرار داد. این خانه تا قبل از انقلاب، دارای متراژی وسیع و شاهنشین و عمارت بوده؛ اما با ساخت دو دیوار در حیاط آن، اکنون به سه خانهٔ کوچکتر تبدیل شده و شامل سه بخش است. شهرداری بخش شرقی آن را تملک، تخریب و دوباره بازسازی کرد و اکنون در اختیار کمیتهٔ ملی موزهها (ایکوم) قرار دارد. خانهٔ وسط در مالکیت خانوادهٔ آداب است که به دلیل خرابی خانه اکنون در حال بازسازی آن هستند. بخش دیگری از این خانه در اختیار مالک دیگری است که اجازهٔ بازدید خانه را نمیدهد؛ اما گفته میشود که این خانه کارگاه نجاری است. این خانه از مدتی پیش با درخواست یکی از مالکان و با رأی دیوان عدالت اداری، از فهرست آثار ملی خارج شد.
خانهٔ «صادق هدایت»
یکی دیگر از خانههای نویسندهها در تهران، خانهٔ پدری صادق هدایت است، نویسندهای که از پیشگامان داستاننویسی مدرن ایران است.
برای دیدن خانهٔ پدری صادق هدایت به خیابان سعدی، خیابان شهید سروش تقوی، کنار بیمارستان امیراعلم میرویم. خانهٔ صادق هدایت دیوار به دیوار خانهٔ سفیر اتریش و بیمارستان امیراعلم است. در ورودی خانه بسته است و به نظر متروک میرسد. روی دیوارهای خانه، عروسکهای کارتونی نقاشی شدهاند که روی دیوار مهدکودکها نقاشی میشوند. گویا «خانهٔ هدایت» در تملک بیمارستان امیراعلم است و برای وارد شدن به آن بعد از دو بار رفتن به بیمارستان و سازمان روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران و بردن معرفینامه از خبرگزاری، اجازهٔ ورود داده میشود.
همراه با مأمور حراست بیمارستان، حیاط اصلی بیمارستان را رد میکنیم و ته حیاط، کنار تانکر آب و محل بیخطرسازی مواد عفونی، در کوچکی قرار دارد. میانبری است که به حیاط خانهٔ هدایت باز شده است. مسؤول حراست بیمارستان میگوید: خانهٔ هدایت الآن کتابخانه بیمارستان امیراعلم است. پیشتر اینجا مهدکودک بچههای پرسنل بیمارستان بود و بعد به کتابخانه تغییر کاربری داد.
وارد خانه که میشویم، در واقع وارد حیاط جنوبی شدهایم؛ حیاط بزرگی که درختهای بسیار دارد. برای کتابخانه بیمارستان، تنها از شاهنشین خانه و اتاق شخصی صادق هدایت استفاده میشود. آن هم برای نگهداری چند قفسه کتاب که اندازهٔ یک کتابخانهٔ شخصی بزرگ هستند. یکی از اتاقها سالن مطالعه است که تنها یک نفر در آنجا مشغول خواندن جزوهٔ درسی است. سایر قسمتهای خانه هم بیاستفاده و درهای آن بسته است. بر ورودی دو اتاق دیگر تابلو بسیج بیمارستان خورده است؛ اما اتاقها خالیاند و درهایشان بسته.
حیاط خانهٔ هدایت، مانند حیاط پشتی بیمارستان امیراعلم است و کولرها و دستگاههای تهویهٔ بیمارستان اینجا نصب شده است. چندین پنجره هم بر دیوار حیاط که دیوار به دیوار بیمارستان است، درآوردهاند. در این خانهٔ قاجاری هر گونه تغییری هم که لازم بوده، ایجاد شده و به نظر میرسد هیچگونه تلاشی برای حفظ ظاهر خانه انجام نمیشود؛ چون همۀ دیوارها پر از ترک است.
هیچ نشانی هم از صادق هدایت در این خانه نیست. تنها روی برگهای کاغذی که در کنج دیوار یکی از اتاقهای خانه که میگویند، اتاق شخصی صادق هدایت است، مطالبی درباره زندگی هدایت و کتابهای او نوشته شده است.
بر در حیاط شمالی خانه هم که دیوارهایی با طرح عروسکهای کارتونی دارد، شهرداری تهران به مناسبت صدسالگی بلدیه تهران، تابلویی را نصب کرده و این خانه را خانه صادق هدایت معرفی کرده است.
جهانگیر هدایت ـ پسرعموی صادق هدایت ـ دربارهٔ ماجرای رسیدن خانه هدایت به بیمارستان امیراعلم میگوید: این خانه مال پدر هدایت بود. در سال ۱۳۲۳ پدر هدایت این خانه را فروخت؛ اما تا سال ۱۳۵۳ این خانه خالی ماند. بعد خریده و قرار شد به موزهٔ هدایت تبدیل شود. اما در سالهای بعد، لوازم این خانه از موزهٔ رضا عباسی سر درآورد و این خانه هم به بیمارستان امیراعلم داده شد و بعد به مهد کودک صادقیه تبدیل شد که با واکنشهایی روبهرو شد؛ بنابراین آن را به کتابخانه تبدیل کردند. اما در واقع، این خانه حیاط خلوت بیمارستان است و دارد رو به خرابی میرود. این درحالی است که خانه ثبت ملی شده و جزو آثار ملی است و بیمارستان حق تصرف خانه را نداشته است.
او دربارهٔ وسایل هدایت که در موزهٔ عباسی است، میگوید: این وسایل شامل نقاشیها، تابلوها، کتابها، قلمها و خودنویسها و لوازم شخصی او میشود که ۲۵ سال است در انبار است؛ در حالیکه یک موزه وظیفه دارد این لوازم را در معرض دید قرار دهد.
منبع: خبرگزاری ایسنا
سیاست های اصولگرایان پیرامون آموزش عالی از سال 1384 به این سو علامت سوال های زیادی را در ذهن مخاطب برمی انگیزد. در یک نگاه کلی سیاست های آنها را باید حذف کننده و محدودکننده در بسیاری از عرصه های فرهنگ و آموزش عالی دانست. بعد از انقلاب دانشگاه ها توانسته بودند به یک استقلال نسبتا محدود در مقایسه با قبل از انقلاب دست پیدا کنند اما امواج انقلاب فرهنگی، آن مختصر استقلال دانشگاه ها را هم از میان برد. اما با پایان دوران جنگ و بالاخص در دوران اصلاحات، مجددا دانشگاه ها توانستند در یک فضای آزادتر و مستقل تر استنشاق کنند. اما با ظهور اصولگرایان در قدرت در تیرماه 1384 آن مختصر استقلال و فضایی که در دانشگاه ها به وجود آمده بود، مجددا از میان رفت. سخنی به گزاف نرفته اگر گفته شود که حذف و پایمال کردن استقلال دانشگاه ها اصلی ترین و بارزترین سیاست کلی و جهت گیری اصولگرایان در ارتباط با دانشگاه ها و آموزش عالی بوده است. شورای عالی انقلاب فرهنگی و وزارت علوم هر تصمیمی که خواستند و هر سیاستی را که اراده کردند، در مورد دانشگاه ها به اجرا گذاردند. استخدام هیات علمی جدید از سوی دانشگاه ها را حذف کردند، برگزاری آزمون دکترای تخصصی توسط دانشگاه ها را حذف کردند، تغییرات آموزشی را صرفا از ناحیه وزارت علوم اجازه دادند، گزینش ها به وزارت علوم بازگشت و عملاشورای عالی انقلاب فرهنگی و وزارت علوم تصمیم گیری از صدر تا ذیل امور مهم دانشگاه ها را به دست گرفتند. بخش عمده ای از دخالت های وزارت علوم و شورای عالی انقلاب فرهنگی در امور دانشگاه ها تحت عنوان «اسلامی کردن دانشگاه ها» و «اسلامی کردن علوم انسانی» صورت گرفت. به هیچ دانشگاهی دیگر اجازه تاسیس رشته های علوم انسانی داده نشد (تا سرفصل ها و محتوای دروس علوم انسانی اسلامی شوند) و توسعه و گسترش بسیاری از رشته های علوم انسانی منوط به اسلامی کردن آنها شد. اما بعد از گذشت سه سال هنوز نه شورای عالی انقلاب فرهنگی و نه وزارت علوم سه صفحه هم به دانشگاه ها تحت عنوان دروس علوم انسانی اسلامی ابلاغ نکرده اند، به جز مشی کلی گویی، انشاءالله، اهمیت و مزیت های بومی سازی علوم انسانی، مزیت علوم و علم بومی شده، تدوین علوم انسانی برگرفته از فرهنگ غنی ایرانی- اسلامی و منابع اصیل ملی و... . مطالبی از این دست، هنوز در هیچ رشته علوم انسانی، از سوی نه شورای عالی انقلاب فرهنگی و نه وزارت علوم به دانشگاه اعلام نشده است که آن درس یا آن یکی را دیگر تدریس نکنید و به جای آن این سرفصل های اسلامی را تدریس کنید.آخرین ضربه و لطمه ای که اصولگرایان بر آموزش عالی کشور وارد کرده اند حذف دختران از 77 رشته دانشگاهی در 36 دانشگاه کشور است. بخش قابل توجهی از این 77 رشته در رشته های مهندسی هستند اما در برخی از دانشگاه ها دختران از ورود به رشته هایی همچون مترجمی زبان انگلیسی، زبان و ادبیات فارسی (دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین) هم محروم شده اند. یکی از دانشگاه هایی که ظرف چند سال گذشته بیشترین ستم را از ناحیه سیاست های سختگیرانه اصولگرایان تحمل کرده دانشگاه علامه طباطبایی بوده که در جریان جلوگیری از ورود دختران این دانشگاه یکی از جلودارها است. دانشگاه علامه در رشته هایی چون علوم اجتماعی و مددکاری، جلوی تحصیل دختران را گرفته است. از همه جالب تر آن است که وزارت علوم می گوید که هیچ نقشی در این تصمیم گیری نداشته و خود دانشگاه ها راسا این تصمیم را گرفته اند.کمیسیون آموزش عالی مجلس هم ایضا می گوید که در جریان حذف دختران از رشته های دانشگاهی نبوده و اساسا این سیاست را تایید نمی کند. شورای عالی انقلاب فرهنگی هم آنچنان سکوت اختیار کرده که انگار این تصمیم در کشور دیگری اتخاذ شده و به ایران مربوط نمی شود. چگونه می توان باور کرد که دانشگاه هایی که تمامی اختیارات شان از آنها سلب شده، اختیار داشته اند که دانشجویان دختر را بپذیرند یا نپذیرند. اما فرض بگیریم که نه وزارت علوم، نه مجلس و نه شورای عالی انقلاب فرهنگی در جریان این تصمیم گیری دانشگاه ها نبوده اند، آیا حالاکه فهمیده اند که 36 دانشگاه کشور جلو ورود دختران به 77 رشته دانشگاهی را گرفته اند، این اقدام را تایید می کنند؟ یا اگر با این اقدام مخالفند چرا جلوی آن را نمی گیرند؟چگونه می توان پذیرفت که دانشگاهی که نمی تواند یک دانشجوی ستاره دار را بدون مجوز گرفتن از وزارت علوم ثبت نام کند، یک مرتبه آنقدر قدرت و اختیارات پیدا کرده که می تواند تصمیم بگیرد در این رشته یا آن یکی اساسا دانشجوی دختر دیگر پذیرش نکند؟مخالفت با تحصیل دختران از یک سو و از سویی دیگر مساله اسلامی کردن علوم انسانی سبب شده تا ظرفیت پذیرش دانشجو در رشته های علوم انسانی به کمتر از نصف کاهش پیدا کند. یکی از مسوولان آموزش عالی اصولگرا در پاسخ به انتقادات بسیاری که به واسطه ممانعت از تحصیل دختران در برخی رشته ها صورت گرفته اظهار داشته که «اینکه دختران بتوانند رشته ای را انتخاب کنند یا خیر به سیاست های کلان وزارت علوم باز می گردد.» به ایشان باید یادآوری کرد که داشتن آگاهی و برخورداری از تحصیلات عالیه حق هر انسانی صرف نظر از جنسیت است. نه وزارت علوم و نه هیچ نهاد دیگری نمی تواند جلوی تحقق این حق را بگیرد. |
مصاحبه با احسان شریعتی، قسمت دوم:
به نظر شما ریشه ای ترین مفهوم فرهنگی که در این حرکت ها نمود پیدا کرد ،چه بود؟
به طور کلی یکی از مفاهیمی که از ریشهییترین معیارها بود و در این حرکت مورد تاکید قرار گرفت، مساله "کرامت" انسان بود. جدا از اینکه در شعارهای کدام کاندیدا مطرح شدهباشد. کرامت یا شأن آدمی مفهومی مذهبی است که ریشه در "کتاب" اهل کتاب، قرآن و عهدین، دارد که در عصر جدید سکولاریزه بیان شده و در مقدمه اعلامیه جهانی حقوق بشر 1948 از آن به نام "شایستگی ذاتی" انسان بعنوان مبنای این اصول یاد شدهاست. و به این معناست که انسان به مثابه انسان و به این دلیل که انسان آفریده و زاده شده، دارای کرامت و شایستگی ذاتی احترامبرانگیز و دارای حقوقی واجب رعایت است. این حقوق، هرچند ابتدایی و ساده، شامل آزادی های رفتاری و دارایی حداقلهای زیستی در شأن انسانیت است . اصلاً اینکه انسانیت فینفسه شأنی دارد به ظاهر مفهومی ساده و بدیهی است که توسط برخی نگاهها و خوانشهای کلامی و تئولوژیک به اصطلاح خدامحورانهاز به نوعی قرونوسطایی زیر سوال میرود و انکار میشود.
در اینگونه بینشها اصولاً انسان شأنی ندارد مگر بعنوان خادمین و رعایای نمایندگان خدا. "مقبولیت" البته لازم است (از این رو، جمهوری، مجلس، و .. نهادهایی از این دست پذیرفتهشده)، اما آراء مردم در انتخابات منشأ "مشروعیت" نیست. اگر انسان با معیارهای الهی-دینی انطباق نداشته باشد، شأن ویژهای یا حقوق طبیعی برایش متصور نیست. اینگونه نگاه الهیاتی در جامعه ما هنوز قوی است. و بین سیاسیون و روحانیون حامیانی دارد. پس در مردم مقاومتی علیه چنین بینش نافی شأن ذاتی انسانی شکل گرفته و در مقطع حاضر گسترش اجتماعی یافته و فراگیر شده است. به این معنا که میخواهیم کرامت و شان انسانی احیاء و پاس داشتهشود. دوم اینکه میخواهیم امر ملی و مصلحتِ عمومی و مردمی که اساس بحث مدنیّت است، محترم داشتهشود. در سال گذشته دیدیم که تأکیدی روی امر ملی شد.به این شکل که ما مردم این مرز-و-بوم هستیم(از هر تیره و زبان و کیش و جنسیت)و میخواهیم منافع و مصالح ملیمان حفظ شود. منظور از منافع ملی فقط در بُعد خارجی نیست بلکه ایناست که ملت ایران که از منابع و ثروتهای طبیعی سزشاری برخوردار است در شأنش نیست که در فقر، فلاکت، استثمار و وضعیت نابسامان معیشتی بسر برد.از سوی دیگر،از لحاظ حقوقی که از خواست اول جدا نیست، باید نظر و خواستهاش شنیدهو به بازی گرفته شود و در "رسانه(های) ملی" بیان شود. همه آحاد ساکن این سرزمین با همهی تنوع، حقوقی دارند و باید از این حیثیت دفاع شود. پس منظور از "ملی" برداشتهای خاک-و-خونی شووینیستی، و ناسیونالیستی نیست. که این امر بعد از انقلاب از سوی برخی بینشهای ایدئولوژیک و دینی خاص متاسفانه مورد کمعنایتی قرار گرفت. همانطور که دیدیم این قضیه در سال 88 در عرصه سپهر عمومی خود را بوضوح و تصریح نشان داد. این بحث ها که در زمینه روشنفکری فرهنگی دهه شصت و یا اصلاحات حکومتی دهه 70 مطرح بود، این بار در عرصه عمومی مطرح شد بهصورت سر بازکردن گسلها و زلزلهوار.
در این دوره هم در سطح ادبیات حاکمیت و هم در سطح ادبیات مردمی واژههایی توسط طرفین خلق میشود که میتوان آن را لیست کرد. اما به نظر من جوهر این واژهها و مفاهیم در سطح مردمی این است که ما خواستار حاکمیت قانون، نوعی نظم قضایی مستقل در برابر تبعیضات و کاستیها و اجحافات و ..، نابسامانیها هستیم. برأی نمونه بعنوان یک مدرّس، دانشگاه را مثال میزنم که مثلاً وقتی به کوی شبیخون زده میشود و عرصهی دانشگاه بطور مکرّر از سوی نیروهای بیرونی تهدید میشود، حیثیت کل دانشگاه به عنوان نهاد علم از لحاظ حقوقی و از لحاظ اخلاقی و از نظر علمی زیر سوال رفته و باید از آن دفاع کرد.
یکی از بخشهای معترض سال گذشته همین دانشجویان و دانشگاهیان بودند که نسبت به شأن و حقوقشان این تعدّیها و تجاوزات صورت گرفت و تا کنونهم مشخص نشد که آمرین و عاملین چنین فجایعی چه کسانی بودهاند. و این فاجعه میتواند همچون گذشته به شکلی دیگر تکرار شود و هر بار ابعاد گستردهتری بیابد. بنابراین این جنبه حقوقی- قضایی است که جامعه و مردم و خصوصاً بخش آگاه جامعه خواستار اصلاح جدی آن هستند. دیگر در زمینه سیاسی و حقوق اساسی و مدنی است. در واقع از طریق همین ساز-و-کارهاو مکانیسمهای ملی-مدنی-مردمی است که ملت میتواند خواست خودش را بیان کند.
این باید به شکل آزاد و زیر نظارت متعادل همهی نیروها باشد. باید در درون کشور به توافق رسید تا به دنیا نشان دهیم که میتوانیم خود اختلافاتمان را حل کنیم و نظمی را پایهگذاری کنیم که در آن تسامح و تحملِ تنوع و امکان چرخش و تناوب قدرت باشد. وگرنه نیروهایی به خارج پرتاب میشوند و دولتهای خارجی از این فرصت بهره میبرند و دخالت خارجی پیش میآید. خلاصه ابعاد اختلاف از کادر سیادت ملی خارج میشود..همین توجهی که مردم به رسانههای خارجی پیداکردهند، به این دلیل است که رسانههای داخلی نمیتوانند وظایف خود را انجام دهند. اگر ما این بحثهایی را که در رسانههای خارجی مطرح میشود وارد رسانههای ملی کنیم که حق و وظیفهی ماست، طبعاً توجه و نگاه به رسانههای خارجی کم میشود. ولی چرا این تحمل وجود ندارد؟! مثلا همان مناظرههایی که از تلویزیون پخش شد که بعضیها فکر میکنند خود این رسانه ایجاد تنش کرده است. در واقع این مناظرهها تنها تنشی را که موجود بوده، بیان کرده است و اتفاقاً از هنگامی که یک تنش بیان میشود تضعیف میشود. چون شکل تناقضنماو پارادوکسیکال دارد ممکن است اذهان ساده و کوتهاندیش این را درک نکنند و فکر کنند چون انتقادی از تلویزیون مطرح شده و رسمیت پیدا کرده این اتفاقات افتاده است. پس نبایداجازه دهیم انتقادات مطرح شود تا نادیده گرفته شود! در حالی که این بینش غلط است چراکه این انتقادات در جاهای دیگر و به شکلی متفاوت بیان خواهد شد. بنابراین خواستار یک سیستم انتخاباتی شفاف و آزادند که بتوانند ارادهشان را بیان کنند و متاسفانه در این زمینه در سال 88 مساله اعتماد زیر سوال رفت و تا وقتی این فقد اعتماد جبران نشود، مشارکت مردم در آینده زیر سوال رفته است.
بحث دیگر در زمینه فرهنگی که ما به هرحال برغم همه تجارب مثبت و منفی پس از انقلاب، خواستار آغاز فصل جدیدی هستند. الان در مجادلات و بحثهای سیاسی بیشتر بحث گذشته مطرح است که مثلاً در زمان انقلاب شما در خط امام بودید یا ما. طرفین کمتر همهجانبه و ناظر به وضع حال و آینده می اندیشند و بیشتر منظور جدلهای گذشته است. واقعیت این است که امروز تاریخ ورقی دیگر خورده و گفتمانها و دورانهای گذشته طی شده و پاسخگو نیست و باید با تجارب گذشته چشماندازهای جدیدی گشود. در این چشمانداز جدید رفتارها و عادات فکری عوض میشوند و مفاهیم جدید که تا کنون نبوده باید برای حل بحرانها و توضیحشان وضع و بیان شود. بنابراین بازیگران، رهبران، روشنفکران و فعالان در این صحنهها باید این مفاهیم را تبیین و روشنگری کنند که ما خواستار فصل تازهیی از حیات ملی و سرنوشت سیاسی هستیم و بنابراین مفاهیم و تعاریف در اینجا نقش مهمی بازی میکند و باید روی آنها تأمل و کار شود. شعارهایی که داده شده و نیازهایی که عرصه شده کافی نبودهاند. مثلاً وقتی میگوییم خواستار اصلاحات هستیم باید وضع مطلوب کاملاً روشن و از لحاظ ایدئولوژیک و استراتژیک ترسیم شده باشند.
یکی از دلایل موفقیت انقلاب این بود که مردم و نسل انقلابی چنین چشماندازی نسبت به آینده داشتند. در واقع روشنفکرانی این چشمانداز را به مردم داده بودند. بنابراین حرکت انقلابی جامعه که ایجاد شد میدانست که به کجا میخواهد برود. امروزه اما هر چند در زمینه نفی و نقد نوعی همسویی و وحدت عمل صوری احساس میشود، اما در زمینه نظم جایگزین و اینکه چگونه باید به پیش رفت، اجماع و همرایی وجود ندارد. در نتیجه این خطر را در پی دارد که هنوز حداقلها را مطرح نکرده و تحقق نبخشیده، حداکثرها مطرح شوند، آن هم از افقهای ایدئولوژیک و سیاسی مختلف. عدهای ناسیونالیستاند، عدهیی سوسیالیست، عدهیی مذهبی نواندیش ملی - مذهبی. بنابراین همین چندصدایی و تکثر را باید بتوان درک کرد و در راستای یک افق مشترک ملی اخلاقی-عقیدتی از گونهای وفاق عمومی و آشتی ملی-مردمی را طراحی کرد. و البته منظور همرایی مطلق ایدئآل- حداکثری نمیتواند باشد، بلکه حداقل همرایی برای آن چیزی است که اکثریت آگاه مردم میخواهند تحقق بخشند و جایگزین وضع پیشین کنند.
تاکنون در این زمینه کمکاری شده است و روشنفکران متعهد و علماء آگاه باید وارد میدان شوند و ابتکار عمل بیشتری از خود نشان دهند و چشماندازهای جدیدی رسم کنند. اما چیزی که تا کنون و در سال 88 رخ داده است فقط بیان نیازها بوده است. نیاز عمومی به تغییرات در همهی زمینههای قضایی، حقوق مدنی و شهروندی و بشری که مجموع اینها همه برمیگردد به همان ایدهی شایستگی و کرامت انسان که به خصوص از فردای انقلاب بویژه در نظام مدعی ارزشهای دینی بیش از پیش فوریت یافته است. اگر مردم احساس کنند نظام دینی با ارزشهای انسانی، ملی و واقعی شان در تضاد است، این میتواند از نظر اخلاقی بحران درازمدتی ایجاد کند که سرنوشت آن برای فرهنگ، استقلال و آزادی ما نامعلوم خواهد بود.
یعنی این که دین در سرزمین ما فقط یک امر خصوصی نیست، و جایی با اخلاق اجتماعی حوزه مشترکی پیدا میکند و در رفتار ناخودآگاه یک ملت اثر میگذارد و این دو عرصه نمیتوانند از هم جدا فرض شوند. ما تا وقتی اصلاحگری دینی نداشته باشیم،از نظر سیاسی هم انقلاباتمان مثل فرانسه به فاجعهی دوران "ترور" میانجامد. اما در جاهایی که نقادیگری و اصلاحگری دینی انجام شده، مانند کشورهای شمال اروپا،ا نقلابات سیاسی هم با مسالمت و به تدریج و با بهای کمتری همراه بوده است. اگر ما نخواهیم در کشورمان رادیکالیزاسیون به طرف فاجعه و جنگ و جدال داخلی و خشونت برود، باید جنبههای فرهنگی و مذهبی لحاظ شود. فقط ملاحظات سیاسی راهگشا نیست و ما باید این موضوع را به یک فرهنگ و اخلاق عمیق عمومی تبدیل کنیم تا وجدان عمومی شود. این مهم در بلند مدت ثمر میدهد و طبعاً با چند حادثه سیاسی که در سالهای گذشته رخ داده نباید انتظار داشت به نتیجه برسد. در این دو سه دهه و بویژه چند سال گذشته ملت تجاربی آموخته و آگاهیهای کسب کرده که باید درست جمعبندی شود و به شکل روشنتری عرضه شود. آنچه در سال گذشته نسبت به رفتار انتخاباتی رخ داد نشان داد ملت به سرنوشت خود حساس است. و تفاوت این بار این که پارامتر جدیدی که خود مردم باشند وارد تعاملات شد. مردم و حوزه عمومی یکی از عواملی است که بعد از این در بازیهای سیاسی نقش بازی خواهد کرد. باشکوهترین و بامعناترین رفتارها هم آن زمانهایی بود که معترضین بیشتر سکوت میکردند تا شعر و شعار بدهند. مثلاً در بین همه تظاهراتی که در سال گذشته برگزار شد تظاهراتی که اولین بار در 25 خرداد صورت گرفت و در سکوت کامل بود پر معنا ترین بود. اما اعتراضاتی که در آن شعارهایی هم داده میشد و حواشیای هم داشت، همسطح و هم گستره عمومی و هم شجاعت پایینتر بود؛ چرا که شجاعت واقعی همیشه در همان نخستین سد ارعاب و انفعالشکنی است.
در مجموع اگر بخواهیم در ماجراهای امسال نگاه کنیم، جنبههای تیره و ناامیدکننده هم بوده که باید با آن مقابله کرد.
*سرنوشت وآینده این مفاهیم چه خواهد بود. آیا آنها به همین شکل باقی میمانند و یا دچار تغییراتی میشوند .
این مفاهیم سرکوبناپذیر هستند و از زمان مشروطه تا الان پیگیری شدهاند.اما این پرسش که چرا ناکام بودهایم یا چه سوءتفاهمهاتی در مفاهیم داشتهایم، بحث مفصلتری میطلبد. یک مساله فرهنگی، زبانی، تاریخی مهم این است که در فهم و ترجمه دستاوردهای سیاسی و حقوقی مدرن مشکل داریم. مثلاً مفاهیمی مثل دموکراسی، سکولاریته، دولت، ملت و..، وقتی معادلهای فارسی و عربی را میسازیم، چون آن تجربهی زیستی تاریخی پشتوانهاش نیست به صورت ذهنی در میآیند. آنچه همیشه تجربه زیستی تاریخی ما بوده 2500 سال سلطنت، و سنت نظامهای کهن است. در حالی که این مفاهیم جدید چون وارداتی هستند برأی ناآشنایان نوعی سو ظن ایجاد می کند .. بومیسازی این مفاهیم به این معناست که مثلاً همانطور که ما از الکتریسیته استفاده میکنیم و مشکلی نداریم در زمینه حقوق مدنی و عمومی و حقوق شهروندی و نظام مردمسالاری و معیارهایش مثل تساهل، تحمل و تناوب فهم درونی و متناسب با ذائقه و تجربهی خود بیابیم.
* پیشبینی شما برای آینده مفاهیم تاریخساز و جریانساز سال 88 چیست؟
مساله مفهومسازی و فرهنگسازی یک کار بلندمدت و تاریخی است و چون بسیاری از مفاهیم در کشور ما تجربه زیستی را ندارند انتزاعی وارد میشوند اما به تدریج که نهادها شکل میگیرند و به سمت نوسازی میروند این مفاهیم هم آزموده میشوند. این روند ممکن است بطیءو تدریجی باشد.
سال 88 سالی ویژه بود. اما این ارزشها و مفاهیم نه در این سال شروع شده و نه در این سال تمام میشوند. پیش از این در تاریخ ریشه داشته و بعد از این هم آینده خواهند داشت. در این سال فراگیری بیشتری یافتند و به حوزه مدنی و مردمی وارد شدند. اما این مفاهیم هنوز تبیین نشده است. ابهامات در خصوص این مفاهیم و تناقضنماهای حاشیهشان زیاد است و متاسفانه رشد ما در زمینه فرهنگ مدنی و حقوق شهروندی کافی نبوده و نوعی شکاف معرفتشناختی در جامعهیما وجود دارد.
بنابراین محدودیتهای بینشی هم در میان روشنفکران، هم در مسوولان داریم.
متاسفانه جنبههای منفی که در سال گذشته رخ نمودند به حساب همه ما گذاشته میشود و ملت ما همه دستاندرکار یک محصول مشترک هستیم و نقش هر یک از ما مهم است. الان زود است که پیشبینی کنیم که برایند این مفاهیم چه خواهد شد. بخش زیادی از آن بستگی دارد به نحوهی درست عمل کردن بخش آگاه جامعه دارد.
نباید غافل بود که مسوولیت بسیاری از اتفاقات دهههای گذشته متوجه خود روشنفکران و نیروهای سیاسی هم بوده است. روشنفکران نقش مهمی در تحولات جامعه دارند و نمیتوان تناقضات را یکسره متوجه عوامل بیرونی دانست. روشها و تاکتیکهای منتقدان هم به همان اندازه تعیینکننده است. شعارهایی که میدهیم، مفاهیمی که بیان میکنیم و عملی بودن این مفاهیم تاثیرگذار است.
به همین دلیل یکی از بحثهایی که باید روی آن تاکید شود تعریف دقیق مفاهیم است. مثلاً همین واژه سبز را باید روشن کرد که منظور سبز سیدی است یا سبز محیطزیستی و یا آری به زندگی؟
در فرهنگ نمادها و سمبولیسم رنگها و اعداد و اشکال، سبز پُررنگ نماد رشد و نمو و حیات و در همه فرهنگها و ادیان خیر و برکت است (اما سبز کمرنگ و روشن گاه معنای منفی و شیطانی دارد).
گفتیم که یکی از خواستهای جامعه ما در سال 88 شفافیت بود خواه باز شدن فضای جامعه و خواه باز شدن مفاهیم. در واقع،هرگونه سیستم بسته تمامت و اقتدارخواه و تکصدا دیگر طرد شده است و پاسخگو نیست. همین حضور مطبوعات متنوعی که گاه داشتیم و گاه نداشتیم، یکی از این نشانههای نشاندهنده رشد جامعه بودند. تولید کتاب و نشریات فرهنگی از شاخصهای رشد اجتماعی-تاریخی ما بودند. در نتیجه، تهدید و تحدید مطبوعات خطرات مهلکی درپی دارد. بهرغم همه این خطرات، اقشار گستردهای از جامعه رشد خودش را نشان دادند. اینکه با یک جامعهی متنوع و رشد یافتهتر سروکار داریم. سال 88 نظریاتی را اثبات کرد که ایران را پیشرفتهتر از بسیاری از نقاط دیگر شرق و جنوب میدانستند. یکی از نشانههای رشد یافتگی یک ملت حساسیت نسبت به سرنوشت سیاسی خود است. مشارکت و اعتراضات و پیامدها و رنج و شکنجی که پیش آمد، امکانی را نشان داد که اگر مسوولان درست عمل میکرد ند میشد از آن بهره ملی بهینهای گرفت و این نهتنها به نفع آینده جامعه ما، بلکه حتی به نفع نظام (و حکومت) میتوانست بود. منظور امکان بالقوه است متاسفانه برخی مسئولان و بخشی از قدرت، قدر این نعمت الهی را ندانستند. مارکس میگفت هگل فراموش کرده بود بگوید اگر تاریخ دوبار تکرار میشود، یک بار به صورت تراژدی است و بار دیگر به صورت کمدی. متاسفانه در سال گذشته ما رویهی مسخره و کُمیک خطایای گذشته را هم داشتیم.
اما خارج از همه مجادلات، واقعیت در سال گذشته این بود که جامعه مدنی عرض اندام کرد.